۱۳۸۲ بهمن ۱۴, سه‌شنبه

تکانه/Shock {درباره‌ی روان-کوفته‌گی و جان-کوسیده‌گی}

{پاره‌ی دوم}
no specialissimus, No persona, Just vulgus

lacer:
زندگی تهی از رایحه. رنگارنگ اما بی‌نور. تکانه‌ها هاله‌ی افسونگر زندگی را ربوده‌اند. ما در خلأ ِ پرچگال نفس می‌کشیم. نبود آن هاله، تن‌آسایی ما. ما برای جستن معنای زندگی پیریم. ما به ژرف-اندیشی می‌خندیم! تکانه ما را چروکیده. ما به آفریدن و نبوغ می‌خندیم. عدد ما را پاره‌پاره کرده. خلأ، آن ونگیِ طرار، در آهِ‌مان دود می‌دمد؛ از پس تاره‌گی دود، چشمان سراسربین ما، هیچ نمی‌بینند، خاکستری، رنگ تکانه را می‌بینند. تکانه، فرماندار بینایی ماست. او به ما آموخته که رنگ‌ها را بد ببینیم. بی وجه، تک بُعد و بی‌لایه! ما رنگ-بودگی تاریکی را از یاد برده‌ایم! چون تکانه این چنین خواسته. اندیشیدن‌اش به تارونی راه می‌برد. تارونی، هستی-به‌سوی-مرگ و درخودباشندگی. در یک کلام: وارستگی! رهایی از تکانه.

:
- در گاه خوشی و پُر-پیرامونگی ، در تکانه، آدمی به "معنا" چندان نیاز ندارد. فردِ بی‌فردگشته‌ی پرپریرامون، در بی‌معناشدگی اسفناک‌اش، زندگی را بی‌معنا می‌بیند. اگر آن‌قدر نیرومند باشد که همهنگام با فهم بی‌معنایی، زندگی را بپذیرد، می‌شود نیهیلیست! همان‌جا! و اگرهم نه، به نماز و نیایش و عرفان و خدابازی دست می‌زند. انسانِ تنها {آیا چنین چیزی وجود دارد؟!} معنا و خدا می‌خواهد؟! نه! او خودخواه‌تر از این حرف‌هاست: می‌آفریند...

تکانه، دژخیم خوی آفرینندگی است! عروسک چیزی برای دادن به این جهان ندارد، او نیازی به دهش حس نمی‌کند چون چیزی ندارد. او حتا خویش‌اش را هم "ندارد". یکسر همساز با نه-داری تکانه. او در تلخی فقر همیشگی زندگی‌اش،خوشمزگی می‌کند. عروسک در چس-زیستی‌اش با تکانه، تکاپوی اصیل و رنج عیزی آگاهی را به نازبالش گایه-گاهِ تکانه فروخته است. شب و روز در این حجله‌ی بی‌آینه، مجال در خودنگریستن را در زندگی پرشتاب از دست داده. مگر می‌توان بدون آینه، خود-آ بود؟

خود-آ مرده است...

تکانه، هیپوکمپ مغز را می‌خورد. ذهن امروزیان، ذهنی کوبیسم است. داده‌ها، مفروضات و یافته‌های بسیار، همه اما نیاندیشیده. تو چیزی یک مد-پرست بیچاره نیستی که کتاب خواندنی‌ات را بلندگوی تکاننده‌ی بازار روشنفکری داد زده. پشت آن نقاب فرزانگی، چه‌ها که ندیده‌ایم! ترس از آشکارشدن. ترس از صداقت! ترس از شخصیت! اما نه! امروز زمان توست! تکانه از بی‌چیزی‌ات حمایت می‌کند. عجب حامی شریفی. هاها... بسا ترس ولرزهایی که این لرزاننده از تو نگرفته! ولی چه سود! هنوز می‌لرزی!


شخصیت در انبسته-روان چوبین عروسک، نیست شده... ریزه‌هایی هم که باقی مانده، به رقص عروسک، به افسون تکانه‌های انبوهگی خواهند فروریخت... کم‌کم آرامش( نه آن آرامش سرد و آسمانی، که آرامش درخودباشندگی، آرامش زمستانی و پاک و پویا) فراموش می شود؛ عروسکان، توده، همهمه، فرهنگ ول-انگاری و کثیف و لودگی، همه به آن آرامش انگِ "ایستایی کاهلانه" را می زنند. ضرباهنگ زندگی باید شدید باشد: گام‌های‌ات، محوشدگی لبخند‌-ات، دگرشدگی احساس-ات، ذوق و سلیقه و الگو و سرمشق‌ات، همه باید با بی-کله گی زمان امروز هم‌شتاب شوند. تو باید به-روز و فعال باشی.

با تمام این‌ها دو چاره بیشتر نداری: یا عروسک پلاستیکی و سبک و ارزانی که در رقص نور، در همهمه‌ی تشویق تماشاگران تئاتر زندگی انبوهگی، برقصی و از تشویق حضار کیف کنی و بلرزی؛ و یا آنکه...

شاید هم کلاغ‌ها بس-پیش‌تر از اینها، جمجمه کوسیده‌اند و خرده-مخ ترکیده را خورده‌اند!... all in Dolor


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر