۱۳۸۲ بهمن ۱۲, یکشنبه

تکانه/Shock {درباره‌ی روان-کوفته‌گی و جان-کوسیده‌گی}

{پاره‌ی نخست}
We live in offendo

پیرامون‌‌مان ، همین‌جا، پیشاروی‌مان، تکانه‌ها همباش همیشگی مای‌ند:
آگهی و تبلیغات، بوق، دود، گرمای ترافیک، عرق آمیخته با عطر، عدد، لامپ‌های چشمک‌زن، تیک تیک ساعت، کپسول، برنامه‌ی کار فردا، تیتر بزرگ صفحه‌ی حوادث، زنگ تلفن، کاغذ و پلاستیک، سکس، دزدگیر، fast food، تصادف، ... همه تکان‌مان می دهند، بر روان‌مان می‌کوبند، کوسیده می‌کنند. می‌خراشند. ذهن چوبین و خشک‌مان را خراشِ اره‌های قرمز، آتش زده. ما خو گرفته‌ایم.

تکانه‌ها، ذهن ما را تکه‌تکه می‌کنند. زندگی با/در تکانه، ما را تا گودترین چاه هرروزگی، هاژیده است. زندگی شهری پیوستاری است از پاره پاره‌های روان گیج شهرنشینی‌. روان‌پریشی همزادِ شهرنشینی است.

پاره پاره تا بیخ خاکستری و سنگین روح ازهم‌گسیخته‌...

مغز شهری: پراز م..ک..ث ... ایست! پس-گرد. برق همیشه می‌ایستد. نرون‌ها همه فلج‌اند. شهری، انسانی چُسیده-هوش، ماشینی پاره و حیوانی به غایت شهوی است. بی‌هوشی، جان-پارگی و خوشی در گرمای خیس شهوت، ویژگی‌های زیندگانِ تکانه است. شهری، جانوری است کوفته شده. اندام حسی خرابی دارد. بینایی و شنوایی‌-اش محدود است. بساوش‌اش، زمخت شده. له و خسته. شهری مریض است، و این مریضی شرط بایسته‌ی زیست او در شهر است. تکانه در گسل‌های پیر روان‌های پاره‌ی این بیمار، خانه می ‌کند؛ گسل را می‌گستراند؛ پیر می‌کند تا جایی که کوچ تکانه‌های نوظهور، حس نشود: تکانه‌، دیگر، روانِ لهیده را نمی‌کوباند. جا برای کوچیدن هموار شده. بکوب! کوبیدنی که حس نمی‌شود. قحبه‌ای که دیگر خشونت گایش را حس نمی کند. آرام، سرد، و مرده!

ایست مغزی را حس نمی کنیم، چراکه هم-زیستی با تکانه‌ها از سوهُشمندی حسگرهای‌مان کاسته است. نیازی به حساس-بودن نیست، رسانه‌ها درکار-اند. نیازی نداری تا خمیردندان نو را بچشی، چون در آگهی، دندان تمیز یک دوشیزه‌ی زیبا را دیده‌ای که خمیر نو لبخند‌-اش را نمکین‌تر کرده است: بی‌شک چشته‌ی دلپذیری دارد! شور شور... تکانه، خود را پنهان نمی‌کند! لخت لخت است. مثل مُد: گستاخ، شجاع و فراگیرنده، والبته هرزه، گذرا و پوچ. تکانه چون در نمودارینگی افراط می‌کند، واقعیت زندگیِ فراواقعی ماست. تکانه درشت است.

تکانه، رقص انبوهگی است. تکانه‌ی مشنگ، خاص برای مردگان شنگول. عروسک می جنبد؛ با جنبش رسن هایی که از بالای صحنه‌ی زندگی انبوهگی او را می جنبانند، می جنبد. او می رقصد، در خوشی اسفناک‌اش بدمستی می‌کند و می‌رقصد. عروسکان به این رقص‌ِ بد، "کوشندگی در زندگی" ، فعالیت و زرنگی می گویند. ضرباهنگ رقص‌ات تندتر است؟!، پس پیروزتری! در اینجا: 8/6.
نخ‌ها، دست‌ها و پاهای چوبین عروسک را می جنبانند؛ او از خود هیچ چیز ندارد. او به تکانه پاسخ می دهد، با تکانه سخن می‌گوید. او به تکانه پاسخ می‌دهد چون نگاه تکانه همیشه در التهاب جشمان‌اش خیره شده. او به تکانه پاسخ می‌دهد چون تکان‌خوردن کاری است که او "انجام" می دهد. عروسک، یک مرده‌ی بذات است. تکانه مردگی‌اش را زندگی می کند. حرکت، نماد زندگی است. دست و پا باید تکان بخورند. او باید پس از خوابی که در آن به چیزی مگر زیستن کابوس هزینه‌های ازدست-رفته ی فردا نرسیده، به برنامه ریزی امروز-اش بیاندیشد.
او باید بازی کند، بر روی صحنه، برای دیگران ِ هماورد-اش. او هرچه بیش‌تر بازیگری کند، هرچه تندتر برقصد، هرچه بیش‌تر عرق کند، هرچه سحرخیز‌تر باشد، هر چه بهداشتی‌تر باشد، هرچه بیش‌تر روزنامه بخواند، هرچه به-روز‌تر باشد، هرچه بیش‌تر ریخت-و-پاش کند {حتا در دوستی‌ها و فنچ‌بازی‌های‌اش!}، بیش‌تر گرفتار باشد، هرچه بیش‌تر جان بکَند،... سخن کوتاه اینکه هرچه بیش‌تر خود چوبین‌- اش را با واگذاشتن به تکانه‌ها میان-مایه تر کند، گران‌تر می شود! تا به حال عروسک خریده اید؟ تمیز و سبک و صورتی و گران!

<< تکانه‌ها، یکنواختی انبستگی افسراننده‌ی نمایش‌نامه‌ی زندگی هرروزه‌ی ما را می‌شکنند. به قاب سیاه و سفید نگاره‌ی مرده‌ی روزمرگی رنگ می پاشانند. تکانه‌ها به زور، پاسدارِ مردگی پنهان هرروزگی‌مان‌اند.>>

ما با تکانه زندگی می‌کنیم.

افزونه‌ی واژه‌نامه‌ای {از سری اخلاق‌نمایی‌هایی ما برای کژفهمان همیشگی‌!} :
کوُسیدن=کوبیدن، کوفتن. ---> فرهنگ معین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر