۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه

سایه و شادنوشی
(مست‌-نوشت)



من سایه‌ام را می‌بینم.

سایه‌ با من است. سایه هم‌راه ِمن است. پرسش‌ ِمن، پرسش ِسایه‌ است. مرا پرسشی نیست مگر پرسش این سایه! پرسشی نپرس، که خموشی پرگفتار شنوی! اگر می‌خواهی در مستی‌مان پرسه زن! { آه... چه تحفه‌ای!!!}؛ در مستی‌مان دور شو! دور شود که من تنها ام. چون با سایه‌ ام. من با سایه هم‌پیاله‌ ام.

من، منی که می‌پرسد، با سایه می‌پرسد.
من با سایه می‌نوشم. من است این سایه.
سایه‌، ساقی ِگاه ِخویشتن‌داری ِمن است. من، سایه دارم. سایه‌ام با من از من می‌گوید. سایه می‌نویسد...
من از سایه لذت می‌برم. سایه زیباست. سایه هست. زیبایی اینجا، می‌هستد...
سایه، فرزند ِمهربازی آفتاب با ابر... فرزند نیوشیدن موسیقی، فرزند برف و بازی، باران و گردش، برگ و باد، فرزند پاکزاد من و تو! زادروز-ات خجسته! ای سایه!
سایه، غرور ِمن در تنهایی نورانی‌ام.
سایه، ناسازه‌ی اندیشه‌ی نه-آهیده‌ام.
سایه، هاه! دور از تو، تو را به من می‌آشکارد. من، تو را در سایه می‌شکارد.
سایه، کنام ِشکارگری حقیقت ِ"خود".
سایه، رهیافت ِمن در دلگیری بودن.
سایه، ‌آستانه‌ی پردلهره‌ی نیستی.
سایه، کشش من‌بودگی در سایه‌ی دیگری...
سایه، بوی تریایی آنجا-بودن ِمن.
سایه، سکوتی پویا.
سایه، پایکوبی بی‌قال ِ تو.
سایه، نگارگر ِبوم ِهمیشه سپید ِزندگی‌ام.
سایه، آفرینش، آزادی...
من سایه را می‌بینم.
سایه، آه... لذت ِبودن...

یخ در سایه، یخ در آن‌سوی ِمن. یخ در سایه ساییده می‌شود. پر از کمان! یخ برای... یخ در زرتابی نوشیدنی، حکم ِالماس ِزندگی‌ست. یخ در بی‌رنگی‌اش می‌میرد تا مرا بشوراند. یخ، مرا شاد می‌کند. من در مرگ ِیخ می‌خندم... یخ در خنده‌ام می‌خندد، می‌ساید، می‌زید و می‌میرد. من، یخ را در گرمی مستی زنده می‌کنم. یخ را می‌خندانم...

شاد‌ام. که سایه و یخ را دارم...

مرزی است میان من، سایه و راه. شادی‌ام این راه را نیستیده. مرز ِ من و سایه نیست شده. حال، حال ِما، حال ِمن و سایه این راه را دیده. ما در این راه می‌گردیم. نشانه‌ی این گردش را رقص نامیده‌ایم، در رقص‌مان گریسته‌ایم تا نرم شویم. عقل را گواژیده‌ایم. سایه هُشی داد. من اما، سایه دارم. سایه! هَُش! برقص...

عقل، اخخخ! گران است و خواست‌انگیز. اما این خواست، چون رد ِپایی در راه ِمَستیده‌ی ماست. ما می‌آهیم و بر این رد ِمیرا می‌خندیم. بیا تا بخندیم؛ تا ستاره را در روانه‌گی ِاین شن بنگاریم. ستاره‌ هست، سایه هست. من ِمستیده هست... همه خندان از زندگی...

آه... سوزان... آه ِسوزان... سوزیده‌آهی که تو را می‌اندیشد. بیا و با سایه‌ی ما‌ی‌مان آشنا شو! دل‌اش را داری؟!!!

شکست ِتناسب در موسیقی. تنافر ِآواها. بی‌رنگی ِمستی. رنگی بنام تا بخندانم‌اش... من ِرنگین‌ام، سایه می شکارد؛ سایه می‌زاید. نوزاد را شیر ِ سپید می‌دهم تا بخندد. می خندیم و بی‌رنگی را می‌نامیم. هاه! این‌ ام من، معمار ِسایه. مرا بخوابان. مرا با لالایی بی‌رنگ‌ات بخوابان...

تلخ!؟!؟! می‌نوشم و تلخی را بی‌چشته می‌کنم. تلخی را می‌... . تلخی چیست؟! مهمان ِ مهمانی ِما. خوش‌آمدی! بیا تا آشام‌ام شوی. چه زیبا! تلخی، نو-جان ِمن است. فرهنمدی‌ام را ببین؛ در این بینش، بخوان؛ در خواندن‌ات بنوش؛ در نوشیدن‌ات تلخی را بی‌چشته کن؛ در بی‌چشته‌گی بخند؛ در خندیدن‌ات بیاندیش؛ در اندیشه‌ات برقص؛ در رقص‌ات بنام... بنام مای ِبی-من را تا راه ِ نوبرمان، تازه شود. ما، در این تازگی، شادیم...

بگرد! بگرد تا واژگونی ‌ِکژدیسه‌ای واقعیت، بمیرد. تا مرا دشمن‌اش بخواند. بِلِه تا چنین شود... مرا باکی نیست... من، سایه‌ای هم‌-نوش دارم! بگرد تا واقعیت بگردد...

اخگر در این یخ، گویا می‌شود. من، من با سایه در این اخگریم، رنگ‌ها را آرایش ِرقص ِبی رنگی ببین! بنگار اگر می‌توانی... این نیستی را بنام.

من می‌نامم. ما...

می‌نوشم، پس با سایه‌ام، شادمانه هستم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر