۱۳۸۲ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

کمی درباره‌ی ناسانیِ ِ فکر و آهندیشه


ما فکر می‌کنیم، چون کنجکاویم. می‌خواهیم تا بشناسیم. چرا می‌خواهیم؟ خواست حقیقت چیست؟ چه چیزی را می‌خواهیم بشناسیم؟ با چه انگیزه‌ و ابزاری؟
ابژه‌ها پیرامون‌مان هستند. ابژه‌ها فقط هستند، وجود دارند، بی‌معنا، بی غایت! شالوده‌ی تقکرعلمی، خردورزی ریاضی، دریافت این ابژه‌های بی‌معنا در مقام مشاهدات خام است. تفکر، یعنی محدودکردن مشاهده در یک قاب (قاب و چارچوبی بی‌منطق! و یکسر فرضی)، و بدین‌ترتیب سازمان‌دادن به آشفتگی‌شان (آشفتگی‌شان همچون حقیقتی بی‌معنا برای امر واقع) به‌واسطه‌ی برساختن یک نظام و سرانجام، تزریق قانون به این ساختار برای تضمین زندگی این سازمان! علم ناچار به محدودکردن است، در قاب می‌کند تا بتواند ریزتر در جزئیات باریک شود؛ علم، تحلیل چشم‌اندازی فروبسته از یک دورنمای بی‌کران است. تفکر دورنما را نمی‌بیند، چون پانوراما نیست. ما به قاب‌ها نیازمندیم. چون همه در جهان زندگی‌ می‌کنیم و می‌خواهیم خوب بخوریم و بخوابیم {این یک حقیقت است، هرچند بی‌ادبانه برای ذات برینی که انسانیت‌اش نامیده‌اند!}. ابژه‌ها چون در قاب قرارگرفتند، و چون باسمه‌ی قانون آن سازمان را خوردند، معنا می‌یابند: معنایی انسانی و مفید و کارا برای استفاده در زندگی انسانی. ضرورت. دانشور با هنری که در قاب‌سازی دارد، بر ابژه‌ها سوار می‌شود، آشفتگی‌شان یا همان وجود سرشتین‌شان را قانونمند می‌کند تا بتواند از آن‌ها بهره بگیرد. علم، خردورزی منطقی، یعنی هنر سلطه بر ابژه‌ها، پسامد رویارویی بی‌طرفانه‌ی مای منطقی بر فاکت نیست؛ منطقی که برپایه‌اش گفتار مقتدر دانشوران بنا می‌شود، ابزاری است انسانی برای توضیح انسان‌گونه‌انگارانه‌ی طبیعت؛ ابزاری برای تعریف {که در آن چیز ِ تعریف‌شده، تک‌رنگ می‌شود}، ابزاری برای سلطه: انسان برده‌ی این سلطه است(!)، تا کجا اما؟

<<واقعیت ناوابسته از ذهنیت ما وجود دارند، اما حقیقت‌شان، معنای‌شان یکسر بسته به انگارکشیده‌شدن‌شان است. واقعیت برون از ذهن، موجودی بی‌معناست.>>
ذهنیت من برای من، حقیقی است. یعنی من می‌توانم با آن، فاکت‌ها را در سازمانی از معنا بنشانم. فاکت‌ها بسیار و اذهان شناسنده بسیار: یعنی حقیقتی وجود ندارد؛ چیزی که هست چندگانگی حقیقت‌هاست. هیچ نظریه و یا دستگاه اندیشگونی نمی‌تواند گستره‌ی بی‌کران و رنگ‌به‌رنگ این چندگانگی را با بیانی سراسرنما، یک‌جا به چنگ آورد. این‌سان، اندیشنده یکه‌گی می‌کند! با رهانیدن خود از خواست حقیقت، با وارستن از حرص تعریف و نظام. او در شبکه‌ی چندگانگی می‌گردد و حقیقت را شکار می‌کند؛ چگونه؟ نه به زور، که با دام و اغواگری‌اش. حقیقت خود به سوی‌اش می‌خرامد. و او برخلاف دانشور، شکاریده‌ها را نمی‌خورد. شکریده‌شان می‌کند و با آن‌ها زندگی‌می کند. {شکار بی شکارگر نمی‌پرد.}

آیا طبیعت ازعدد است یا عدد از طبیعت؟ پرسشی که در دنیای اسکیزوفرنیک آرونوفسکی (Pi) به خوبی پاسخ داده شده.



آهندیشه اما...
ما می‌اندیشیم نه برای کنجکاوی و بهره‌گیری، چون هستیم {وارون ِ شعار آن سوژه ور}. ما در اندیشیدن در آهندیشه با ابژه سروکار نداریم. ما با چیزها (در معنای هایدگری کلمه) روبروییم. چیزها بر خلاف ابژ‌ها مرده نیستند. آن‌ها وجود دارند و هستندگی می‌کنند. موصوف حضور اند. در جهان ما هستند و برای ما مسئله ‌اند، هاژه‌ اند. پاره‌ای از هستندگی جهانیده‌ی ما هستند. رویارویی ما با آن‌ها یکسویه و سلطه‌گرانه نیست. در حقیقت، رابطه‌ی سلطه‌آمیز با یک "چیز"، بی‌معناست (چون دیگر چیز نیست!)؛ چون هرآینه که رابطه یکسویه شود، "چیز" می‌میرد. درست مثل عشق!{معشوقی خارج از عشق تعریف نمی‌شود}. چیزها مانند معشوق، جهان ِ مای اندیشنده را می‌جهانند! آهندیشه همانا عشق‌ورزی به زندگی است. آه ِ آهندیشه، احساس پویشگرانه‌ی چیزهاست؛ اندریافت و شهود است. اندیشه این شهود را می‌خواند، اگر مغرور باشد شاید هم بنویسد. آیا آهندیشه منطقی نیست؟! آیا امر منطقی حقیقی است؟ کدام حقیقت؟ آیا می‌توان یک شهود عرفانی را در بستاری منطقی به چالش خواند؟ آیا می‌توان بازی زبانی را نپذیرفت؟!

فعالیت ذهنی ما، کنش خردورزی ما محدود به منطق‌وری نیست. ما چه بپذیریم یا نه، در زندگی هرروزه‌مان، سرمیز غذا، در هم‌صحبتی با دوستان، در نوشیدن موسیقی، وقت عاشقی، وقت نیایش، در گاه ِخاطره-اندیشی، در رویا، در ساززدن و در مستی می‌اندیشیم و این اندیشیدن را هرگز نمی‌توانیم به منطق‌وری ِ صرف فروکاهیم. زندگی، در معنایی اگزیستانس، در معنایی زیسته، در معنایی که مای انسان را شاید بتواند تحت آن تعریف(؟) کرد {عجب غلطی!}، چیزی نیست {یا چیزی نباید باشد} مگر آهندیشگی!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر