باکرهگی ِ سفید و تخم شیطان
واژهی باکرهگی، یا همان مریم عیسا، ایدهی یک دختر مظلوم، ایدهی گل رز، ایدهی پرده، ایدهی نظیفی، ایدهی عروسک، ایدهی انسان انبوهیده، اینها همه ایدههایی اند که با ژکیدن سپوخته میشوند. همه فضیلتهای بزککردهای که در دخمهی زندگی توده، پشت مردابی که نموریاش را از باران سیاه اخلاق دارد، بر تختخوابی لاهوتی لمیدهاند و با هم ور-و-ور میکنند. این فضایل چه میکنند؟ این افسرانندگان برای پایداشت خویش، فضیلتمند را در مرداب سیاه غسل میدهند، کور-اش میکنند و غرقه در درهمی ِاحکام و آیات میگاید-اش.
شرارت نیچهای، شیارگر زمین بایر باکرهگی است. در باکرهگی، احساس {در شورانگیزترین و سرزندهترین دوران زندگیاش} به بهانهی فضیلت به بند کشیده میشود مگر تا در مجالی بجا واگشوده شود (بپُکد و همه را خیس کند)... باکرهگی فقر شرارت، ترس از خطرگری، ترس از قمار و نیستندگی زندگی است. باکره، یک نه-دار مدعی دارایی است؛ او فضیلتی/خدایی دارد که میتواند این فقر و مردهگی را برایاش لابپوشاند: با وعدهی پاداش، با برهان اخلاقی (برهانی همیشه بحرانزده)، با اندرز مادرانه یا غیرت برادرانه، با مهربانی روحانی یا با حسادت زنانه... در این فضیلت گرم-و-نرم، به خوابی تابستانی فرومیرود... خوش آنگاهی که دُم ِ این خواب به فریاد خطرگری بریده شود؛ خطرگر با پنجههای زخمندهاش پوست لطیف این خواب را بخراشد، بر شرمگاهاش بفشارد تا خونریزی نخستاش را شادنوشی کند... این هنگامهای است که ما آن را دم ِ پیشا-خود-بودگی مینامیم. اما برابرنهاد ِ خطرگری را از یاد نبریم: هرروزهگی، سنت و "مانده"گاری؛ که بیشک نزد حس بیهوش انبوهه بس آسانتر دریافتنی اند.
<<زهدان باکرهگی، پیش-آبستن عروسک است.>>
شیطان بهنام خدای مهربان در لبینهی صورتی ِ شرمگاه ِ اُرگاسمندیدهی باکره، آیات سیاهاش را قهقهه میزند؛ به صد رنگ و هزار سودا تعصب سومیناش را در گوش بزغالهی سفید میخواند. زبان خاردار-اش را بر این لب میرقصاند، درون، درونتر میشود، زخم میزند و پیش میرود تا دیوار زهدان را به چسبناکی تُفاش بیالاید. ازین دیدار بدشگون، از همآمیختهگی تف و ترشحات زهدان، باکره برخود میلرزد؛ او آبستن یک هیولا شده، یک عقده، یک فضیلت: آبستن تخم شیطان...
چرا مریم عیسا، چرا ایدهی یک دختر دستنخورده؟ چون اینها بهخوبی ایدهی باکرهگی را {برای مای خوانندهی تنبل}تناورده میکنند. با هیچیشان، با مرگ جانشان و با قالانگیزی و غوغاگریشان. بکارت ِ زن تنها وجهی از منشور هزاروجه ایدهی باکرهگیست؛ زنانگی و مردانگی در معنایی اجتماعیده، هردو را میتوان همچون نمودار روشنی از باکرهگی سفید، به انگار کشانید {البته اگر به شرح نابسنده و ابتر من در نوشتهی زنانگی-مردانگی کمی درنگ توانست کرد}. زندگی مدرن، فرهنگ توده، پدیدهی ازدحام تودهها (ارتگا یی گاست}، همه از سفیدی باکرهگی زندگی مردن سخن میگویند. بکارتی که بوی گند-اش به هواست {تندرستان در این هوای گند رنج میبرند}. چشمی که پلشتی این سفیدی و تضاد-اش با سپیدی کوهستانی {که در ستایشاش بارها گفتهایم} را ورای حس منفعلانهی نوستالژیگونه فهم کند، چارهای نخواهد دید، مگر پردهدری و آشکاریدن رویهی اسفناک این فضیلتمندیها. امیدوار به دیدار راه ِ رهایی...
باکره، این پوپک سفید، بارآور روحیهی مالیخولیاست. او همیشه در ماتم است. به او گفتهاند که سرمایهی زندگیاش چیزی نیست مگر همین پرده، همین نقاب، همین لبخند و همین و او اگر در اندیشهی آسایش آینده (بل حتا آسایش ابدی) است، باید بر این سرمایهگذاری جان دهد... ریسک این سرمایهگذاری چیست؟! کل زندگی، چراکه زندگی را چیزی مگر آهندیشه و خطرگری و سرزندگی و بازی چیزی نمیتوان دانست! ... در این سرمایهگذاری او بس افسرده است. ابژهی میلی ندارد، بیمعشوق و تنها در دنیای سرد و نمناک باکرهگی تحلیل میرود؛ به او آبنباتهای رنگبهرنگ و پشمکهای سفید میدهند، بساکه خوی بچهگانهاش راضی به این نیمه-زیستن ِ ترحمانگیز شود... او خود را خوار میکند؛ نه بر دیگران، که برای خود سوگچامهسرایی میکند؛ زندگیاش بس حقیر است، این را میداند؛ اما به امید آن درشکهی سفید که مادر پیر-اش آن را پاداش سرمایهگذاری خوانده، میزید. او خوشیفتهوار در زیستن این فسردگی پافشاری میکند. مالیخوالیای سرمایهدار، که گرانهی لیبیدوییاش را در "خود" ریخته، با شنیدن صدای چرخهای درشکه، به مانیایی رقاص بدل میشود. آهان! راست گفته بودند! چه سودی! از قفساش بیرون میجهد و تکیده-پردهی پیر-اش را تقدیم به سفیدی جامهی شاهزاده میکند؛ غافل از اینکه شاهزاده پسر حرامزادهی پیرزن انبوهه بود...
عروسک، این نه-دار ِ بیروح که بیجانی و بیمایگیاش را پس ِ نقاب فضیلت پنهان میکند، که بدریختی پیکر-اش را پس جامهای صورتی، که هرهاش را با بزک بیآژنگ میکند؛ بهغایت بیپرده است. او در پرده داری، بیپرده است. او هیچ چیز ندارد. مردار ِ مومیاییشدهای است که در زیبایی ایستای مجسمهوار-اش لبخندی خشک و ابژیده بر مای تماشاگر میزند، لبخندی که بر دلمان آشوب میافکند. خریدار عروسک - کسی که به قصد پروراندن عروسک و فروش تخم شیطان، او را میخرد - پیرزن انبوهه است که چون همیشه با لبخندی پوچ و مهوع، چادر-اش را کنار میزند و چشم ِ عروسک را به تماشای پستان خشک و فروافتادهاش وامیدارد. عروسک، بیخودگشته، خود را در آغوش خاردار پیرزن میاندازد. در سفیدی باکرهگیاش بارها و بارها بیحیایی میکند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر