گزینگویی در واسَرَنگش ِ زیادهنویسی
زیادهنویس میگوید، عاشق/آزمند گفتن است، پرگوست و خودخواه و بنابرین دراز میزید. گزینگو اما، : مینویسد، کم مینویسد، افشرده میشود، میمیرد، تازه میمیرد.
زیادهنویسی مرده و گزینگویی زنده است.
چنان که دریدا گفته:" برای اشتیاق، زمان بدون گزینگویه وجود ندارد". زیادهنویسی بیمیلی ژورنالیستی نویسنده از لاسیدن با نام است. بی بنیه و سرد، ترشیدهگی حشری که فقط داد میزند. بیکنش، دور از فرونسیس و لافزن در تخنه گری. بیاشتیاق برای زیستن در زبان. بیاشتیاق برای یکهگی اصیل در باهمبودگی همیشگی با شعر و نام. بینام ِ بینام.
زیادهنویسی، فقر معنا را با حجم پنهان میکند. یک پوشیدگی، دروغی مدرن {یعنی دوستداشتنی}، یک اثرهنری به سبک فرناندز، بازی با تودهی ابزار، تلنبارکردن واجها برروی هم و ساختن یک تپهی پرقال و خودنما بر روی گودالی از نادانی و بی سخنی.
زیادهنویسی، پر از ارجاع، پرطرفدار؛ دوست-یاب؛ نوعدوست؛ خرکار. زیادهنویس دوست ِ کتاب است. جلد و مقوا و حجم. سنگینی و زمختی. عاطفی و شکننده اما بیلطف و بیظرافت. با پوستی چروکیده.
در زیاده نویسی، واژه، ابزار میشود. زیادهنویسی یعنی روزنامهنویسی. مرگ شعر. استفاده از نقطه برای جبران ِ ضعف (ضعف در نوشتن چیزی که نمیتوان گفت: در نوشتن امر بیگفتار).
تکگوییهای بسیاری که همه در خود وامیپیچند. آشفتگی مبتذل و ایرانی که پیچیدهنمایی مهوعاش، آزارنده و مضحک است. گمگشتگه از سر ِ نه-داری و لجاجت و ول-انگاری {و نه سرگشتگی از سر ِ هیچی-همگی}. بی فن و غامی از زبانآوری، با زیادتی خستهکنندهاش خواننده را اقناع میکند.
در نگرهاش زیادهبین (از آنرو که زیادهنویسی را نمیسزد)، زیادهنویسی را میتوان دشمن ترسوی غریزهی مرگ دانست: برعکس ِگزینگویه، که در آن، گویه در رشتهرشتهگی، در پیچش و درهمتافتگی پرریشه جان میدهد، در پیچیدگی غرق میشود تا با تریای زبانآورانهاش همیشه تازگی کند، زیادهنویسی در حرص زندگی، غُر میزند و پیر و پیرتر میشود. گزینگویه خودویرانگرانه میزید/میمیرد؛ جابهجا میشود، واساز ِ جای-گاه است؛ تازه-باشی میکند؛ زیادهنویسی در خودشیفتگی زیادهاش، در پروای مرگ، مدتها پیش مرده!
زیادهنویس آسوده است. تنبلی است که لهله خوانده شدن میزند. بردهی خواست ِ خوانده شدن. پابوس ِتماشاچی. معرکهگیر، نمایشگری برای چشمان نافرهیخته. یک زیبنده برای روان ِ شوخوشنگ جوان. آسودهی آسوده، بیرنج و بیجدیت، قلمفرسایی میکند؛ به بهای تباهش ِ ...
لذت از ورق زدنهای پیاپی، تندخوانی مدرن، پرگویی زنانه، روشنفکرمأبی و شاعرانگیهای مضحک و جوانانه، گرایش به هرچیز مبهم (گرچه پوچ)، جدی نگرفتن واژه و بیحرمتی به زبان، همه پسامد افراط در داستان و رمانخوانی است که بارآوری رهیافت فلسفی در نوشتن (کنشی که نوشتار میکند) را عقیم میکند. ادبیات، اصالتاش را در شاعری یافت میکند؛ زبان، زبان ِ زبان، تمام هستندگی و فردیتاش را در شعری به کمال میرساند که تن به اندیشورزی سپرده و با این تنسپاری (این توانمندی ایثار) تازهگی جاودانهاش را بیمه کرده؛ نیروهای دالی، خود-آیی معنا و کنایه و مجاز همه در خانهای منزل کرده اند که در آن فلسفه و ادبیات در زیبا-همباشی بانامشان، از زبان میزبانی میکنند.
زندانبان قلم...
زیادهنویس نمی نویسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر