در اولین نوشته ژکان نوشتم که "گفتن مهم نیست،ضرورت گفتن مهم است."
اینک روزهاست که ضرورت گفتن از بین نرفته است ولی واژه کم می آورم ،با طرز بیان جمله ها،با کلمات،با شالوده کار مشکل پیدا کرده ام.شعرها و جملات بسیاری را می یابم که گونه ای از حرفهایم را در بر دارد و می توانم واگو کنمشان ولی ژکان را جز در موارد استثنایی به این شیوه نمی پسندم.نوشتن برایم دشوار شده است!بسیار دشوار.
پیش تر از این مستقیما یا تلویحا گفته بودم که نوشتن را از وبلاگ و ژکان شروع نکردم و با آن هم به پایان نخواهم برد،عمده علتی که باعث می شود در اینجا بجای دفترم بنویسم اینست که می دانم بنابر قانون طبیعت تعاملاتی میان نوشته هایم با برخی افراد دیگر ایجاد خواهد شد ، گرچه هدف من برای نوشتن این امر نیست و قبلا به بی غایتی نوشتار ژکان اشاره کرده ایم.
درونم از حالتی که دیرزمانی با من بود خالی شده و اینک مجددا پر می گردد،اینبار با نگرشی دیگر:بهتر یا بدتر مفهوم ندارد.شاید بایستی صبر کنم تا در این فضای جدید اندکی پر و بال گیرم و اوج پیدا کنم.
"در سکوت است که زندگی ما شکل می گیرد و در زندگی ما لحظه هایی هست که تنها کار ما باید انتظار کشیدن باشد.لحظه هایی که در آن یگانه راه آموختن بکار نبردن هیچ ابتکاری،انجام ندادن هیچ کاری است.زیرا در این لحظه های سکون بخش نهان وجود ما فعال است و می آموزد."برای من نوشتن همیشه غریزی بوده،کاملا ناخوداگاه .می توانم ادعا کنم که بسیار کم اراده کرده ام که چیزی بنویسم.نوشتن برایم امری است که جایگاه خاص خویش را در زندگی دارد،در بخشهایی کوچکترین اهمیتی ندارد و در بخشهایی بزرگترین دارایی من است.همانگونه که به گاه گرسنگی محرکی دریافت می کنم،در زندگیم گاههایی هست که محرکی برای نوشتن در درونم احساس می کنم،محرکهایی که گهگاه کاملا غافلگیر کننده اند.
من در مدت زمان کوتاهی بسیاری چیزها از دست دادم و بسیاری چیزهای دیگر بدست آوردم،هرچند پیش زمینه آن دگرگونی کوتاه مدت از مدتهای مدید در خوداگاه و ناخوداگاهم شکل گرفته بود.در این میان البته نوشتن جزو چیزهایی نیست که از دست داده ام،زمانی باید تا جام را دوباره پر کنم.بسیاری شاید در چنین حالاتی به دنبال چاره و درمان باشند،به دنبال راه حلی برای نوشتن دوباره،زور زدن برای نوشتن.من اما این امر را لازم و طبیعی می دانم.من با آن سر و کله نمی زنم و حضورش مرا ناراحت و پریشان نکرده است.برای من وبلاگ نویسی اهمیتی چندانی ندارد،از راه آن نه می خواهم خودم را مطرح کنم،نه قصد صدور افکار و اصلاح جامعه را دارم و نه از این طریق به دنبال دوست دختر و همسر آینده می گردم{گرچه ممکن است به هرکدام از این اهداف نایل گردم که آنها را هرگز کتمان نمی کنم زیرا به نقش تصادف در زندگی اعتقاد دارم. ولی نوشتن من کاملا بی غایت است}لذا هیچگاه تابلو نچسباندم که آه من نمی نویسم و دیگر نخواهم نوشت و شاید دوباره نوشتم و...
انتقادی که به علی هم وارد می دانم محدود شدن ژکان به جایگاهی است که تمام مفاهیم را در غالب انبوهگی آورده و بدین گونه با نقد آن بگونه ای مفاهیم را بسط می دهد.البته این شیوه یی است که هیچگاه از نظر من معیوب و مطرود نیست و هیچگاه هم حرف زدن و نوشتن در این قالب خاتمه پذیر نخواهد بود ولی نباید به چارچوب آن بسنده کرد و از آن فراتر نرفت.آیا چنانچه تمام بخشهای "چنین گفت زرتشت" همانند بخش "مگسان بازار" یا بخشهای همسان دیگر بود تا این حد لذت بخش و ناب می گشت.آیا گذشتن از همین قالب نیست که اشعار مولانا را برغم زبان آوری و سخن وری حافظ و سعدی و... دلنیشن تر و گواراتر می گرداند{پارادایم فراموش نگردد}.ما نه شفابخشان جامعه ایم نه روانکاوان و نقادان انبوهه،آری بوی ژکان برای انبوهه پیام آور مرگ و انزوا و وحشت و انسان ستیزی است که اصلا مهم نیست،ولی ژکان تنها محدود به این قالب نیست.
ژکانی که در ذهن من است مانند خدای انبوهه وجودش را وامدار انبوهگی نیست.ژکان فراتر از اینهاست که زیست می کند گرچه پای را بسیار پس و پیش می نهد.ژکان بی غایت می نویسد و بی غایتی قالب نمی پذیرد و با مرگ انبوهگی تمام نمی شود.امر بی غایت بسته به هیچ متغیری نیست و نمی توان برایش مرگی تصور کرد همانگونه که مولانا هیچگاه {حتی با مرگ انبوهگی} جایگاهش را از دست نخواهد داد زیرا انبوهه نه پرستندگان اویند نه آلات و ابزار شعر و مورد نقد و بررسی او،او از خویشتن خویش سرشار است.یکی از ویژگیهای بارز او نیز اینست که همواره در کنار دید متعالی و عارفانه اش در کنار دیگران می زیسته{زیستن نه به معنای زندگی که همه در کنار هم ناچار به زندگیند}و با آنان تعامل داشته و هیچگاه سعی در جدا کردن خویش از آنان نداشته است زیرا شخصیت او را حالات درونی و فربگی وجودش شکل می دهند نه وجوه و جلوه بیرونی.او آنچنان از باده کهنه خویش سرمست است که وجود دیگران را به سادگی می پذیرد{دوستانی که حالات مستی را تجربه کرده اند شاید بهتر بفهمند که از چه سخن می گویم،از نوعی رهایی که در آن حتی چیزهای که انسان را پیشتر به گونه ای متفاوت به واکنش وا میداشته اینک بسیار راحت تر نگریسته می شوند و هضم می گردند،نگرشی که حاصل وارستگی است نه سطحی نگری و بی خیالی و از خود به در شدن}همینگونه اند بسیاری دیگر از استثنائات خلقت بشری و همینگونه باید باشد ژکانی که من تعریف می کنم برای خودم و در پارادایم خاص خودم.
اندیشدن که شالوده وجود ژکان و شخصیت آن را تشکیل می دهد و وجود ژکان قائم به ذات آن است همچون هریک از نمودهای طبیعت است،گاهی طغیان می کند و گاه در بستری نرم می لغزد.هرچه باشد چیزی است که وجودش وامدار انبوهگی نیست. ژکان تاریخ انقضا و دستور مصرف و روش تهیه ندارد.ژکان بی مرگ است زیرا نه بگونه ای خاص لباس می پوشد،نه به گونه ای خاص حرف می زند و نه ...
شخصیت ژکان اندیشه اوست،اندیشه بی چارچوب و بی غایت او،برای او تیپ معنا ندارد،ژکان را تنها یک چیز می تواند نابود کند:مرگ اندیشه.
و البته آفتی دیگر هم در میان است:مرگ ایده آل طلبی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر