Ecce Parvulus
پدر ماشین بازی میکند، مادر از لُپ ِ نوزاد آبلمبو میگیرد.
از همگان، خاصه از ریشسفیدان ِ باتجربهی آشنا میشنویم، که زندگی بزرگسالی، مقولهای بس بزرگتر، جدیتر، انسانیتر، اجتماعیتر و ارزشمندتر (؟) از زندگی خام جوانی است.
شاید اگر مجالی به دست دهد تا بزرگسال، قامت ِ خود را در آینهای تمامنما ببیند، دیگربار در مرحلهی آینهای (در معنای لاکانی کلمه) واپس بیافتد. کمی اگر گستاخانه درنگ کنیم، میبینیم که چنین رخدادی برای ترکاندن خودبزرگبینی و بادکنک ِ خوشجنس ِ 70 کیلویی بایسته است. ما تنها مؤلفههای اساسی، نمودگاران زندگی بزرگسالی را با هم بازبینی میکنیم. همین! کاری که برای هر بازنگری ضروری است، آمیختناش با گواژه است که البته نزد ِذوق سلیم، بدبینانه و تلخنگر میآید. Tant mieux!
Categories-
ازدواج:
عظیم! سرنوشتساز! رخدادی دگرکننده، به بزرگی و شلوغی آخرالزمان!
ترفیع درجه برای جنس نر، از مرد به "مرد ِ زندگی"، از خام به پخته، از الدنگ به متعهد! مرد برای زندهماندن در زندگی اجتماعی به این حادثه (؟) نیاز دارد.
ارضاکنندهی حرص زن به داشتن شکم، پلیس و آرایش ِموجه (!)، پایان ِتماشابارگیهای (Scopophilia) زن: کنجکاوی زن از اینکه ببیند پس از این رویداد (!) چه بر سر-اش میآید، کنجکاویای به غایت بچهگانه. تمام ِ زندگی زن. آرزو، رؤیا، ذِکر، تمام فکر زنانهی یک عروسک. توهم آزادی، استقلال، زندگی و شخصیت. زن برای زندهماندن در اینجهان به این حادثه نیاز دارد.
{زمانی که ارتباط، سختی پیوند ِ دو دنیا، جدیت، زیبایی سختی و جدیت به فراموشی کشیده شد، زمانی که همباشی و با-هم-بودن از معنا قالب تهی کردهاند؛ در دورهی عروسکبازی، این حادثه را چیزی بیش از بازی دو روانپریش نمیتوان انگاشت!}
+برای مدتی، طعم ِ دروغین ِاشتراک ِ خودخواسته را چشیدن؛ تا زمانی که مهمانی ادامه دارد و همه گرفتارند!
خانه:
مُبل و پردههایی سفید ِ سفید: نمودگار پاکیزگی همیشگی، افیونی برای تیرهگی این زندگی عصرانه.
تلویزیون: به مثابه هموند عزیز خانواده، بهمثابه قصهگوی شبانه (جایگزینی بدکاره بهجای گرمی حضور مادربزرگ)، مرکز باهمیهای خانواده (متکلم وحده)
پر از وسایلی که هرگز بهدرد ِخانواده نمیخورند: خانهای برازندهی مهمانان گرامی! خانهای برای شورتیگری.
خانه، نه خانهای برای باشیدن، که برای مصرفکردن و خوشی کردن و خوردن و خستگیدرکردن و نمایش ِثروت برای نزدیکان (!)..
+ خانهای سستتر از خانهی چادری خالهبازی...
اتومبیل:
ایمنی جنبنده، جنبانندهی {نا}جنبا (خدایی ارسطویی)، مردهای زندگیآفرین، نشاطزا برای مردانگی، از اسباببازیهای فمینیستی نوعروسها، مایهی عزت ِنفس ِمرد، فراوردهای به غایت مردانه، چوکی که در هوای گرم تعطیلات پایان هفته نشئگی میکند.
+اتومبیلی رنگینتر و سریعتر و بیمعناتر و گرانتر از ماشین کوکی...
سکس:
هالهای که در رویای نمور شبانهی جوان ِسومی، شیطنت میکند. همخوابی با کسی که اخلاق ِبهشتاندیش، نگاه کردناش را حرام خوانده. تاخیر ِارضای شورانگیزترین حس تا زمانی که ترس از نرمی ِچوک و چروکیدگی لبینهها، جوان را به تشکیل یک زندگی بیانگیزد. در این زندگی، زن ِباکره، همراه و شریک (؟) زندگیاش را (که قرار است هم-سر(!) و همپایهاش باشد) استاد ِباتجربهی مهربازی و نوازش و سکس میبیند. استادی که به اوی شرمنده (اما مفتخر از پردهداری) درس میدهد. شراکت همچون یک مضحکه، یک آبنبات، یک ناسزای کموزن!
+دکتربازی ِخردسالان، یک بازی ِهمگانی و پرطرفدار!
چندبچه (دوتا: تا تکانههای عقدهی اختگی کمی تعدیل شود):
برای اینکه مادر از وجود خود، چیزی به جهان بیافزاید، سوا از اینکه این زاده، انسانی مهتر و کهتر از او شود، او تنها میخواهد چیزی بزاید؛ تا کاری کرده باشد، تا تهوع ِشیرین را حس کند. {دوستان کژفهم توجه داشته باشند که این میل ِزنانه را هرگز نباید با آفرین-بخشش ِاصیل مادرانه جابهجا گرفت! اولی ناخواسته پسمی اندازد؛ دومی از سرشاری، خودخواسته و بیچشمداشت، میزاید}
تا پدر، نکردهها و افسوسها و ناکاریهای زندگی را در وجود او بچکاند، تا بخواهد از او آنچه را که خود ِ بیتقصیر-اش، نشده! (اصل جبران) – تا به او افتخار کند.
زادآوری معنادهی به کانون گرم خانواده است. چه ازدواجهایی که در نام ِعشق آغازیدهاند اما، با گذشت سالی و تهنشینی شور ِسرخ، بلوریدهگیشان کمکم ترک خورده و سرانجام با صدایی زیر، در مویهی دخترک ِبیمادر شکسته اند. این پیوند سخت و وانشدنی که در روزهای نخستین بهخاطر ِکنجکاویهای خوشبینانهی بچهگانه چنان دیرپا و مقدس (و البته حیاتی!) مینمود، حال به بهانهی عقیمی ِیکی از دو کفتر، به بهانهی نهفهمی (که امری بدیهی و بیچرا در جهان زناشویی است)، به بهانهی خستگی از خانوادهای که هدفاش(!) زادن ِ بینوایی دیگر و خوراندن ِارزشها در شکم ِمعصوم اوست، پاره شده! نخ، پاره شده!.. مسئله خیلی واقعیتر(!) از این حرفهاست. فرزند، معنای زندگی مشترک است!
تا زن و مرد، از خمیرهی وجود ِخود چیزی {زنده!} برای زندگی اینجهانی برجاگذارند؛ تا نمیرند؛ تا نماز خواست ِ زندگی را کرده باشند.
+ عروسکی در دست دختربچه...
پیشه (در معنای خرکاری):
خرکاری، خستیدن بدن تا حدی که تنبلی در فعالیت ذهنی به بهانهی نانآوری توجیه شود؛ تا حدی که هنر به امری حاشیهای در زندگی سخت و سنگین بزرگسالانه، فروکاهیده شود؛ تا حدی که رشد و پویندگی حیات فرهنگی، تحت نکبت و رنجبری هرروزه نفی شود؛ تا حدی که به اعتیاد به موسیقی بخندند. عملگرایی، باب ِروزشدن پراگما و آهن، خستهکردن ماهیچه تا حدی که مجالی برای فعالیت ِذهنی باقی نماند؛ تخفیف ِعقلورزی تا حد ِخدمتگزاری ِتن: همه در خدمت مرگ ِشخصیت. از تمام اندرزهایی که اینجور خرکاری بزرگسالانه را مایهی شرافت ِ زندگی میدانند، بوی انبوهگی بلند میشود. اما چه باید کرد که حکم ِ تَن و فتوای پوست همیشه بر بزرگسال ِکوچک، سروَر است.
+ سبیلی بزرگنما بر صورت پسربچه...
.
.
.
کل زندگی بزرگسال یک خالهبازی ِ پیرنماست. اشتباه نکنید! نه! این گواژه را باید جدی گرفت. زندگی بزرگسالی جدی است، اما این جدیت از جدیت خالهبازی ِیک خردسال، بهمراتب مضحکتر است…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر