۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

در سکوت، در تنهایی، در غم ِ زیبا


در سکوت:
در سایه‌ی اصواتی که خوانده‌نشده، بر انتظار ِگوش لبخند می‌زنند..
در آغاز ِشنیدن
که رساترین آوای درونگی را که گوش ِزمان نتواند-اش شنید، می‌نوشم ...
که شکوه ِبی‌ژخار ِشهود، به مرغ ِاندیشه، سپیدترین پر را می‌بخشد..
در یورش ستارگانی که به بوم ِدرونیافت، نور می‌پاشند تا گوش ِاندیشه در سرمستی ‌آرام ِسکوت، بشنود..
در نا-گاهی که مرگ ِزمان کشدار می‌شود
که شنودگرترین نیروهای هستندگی، جانانه، به آوایی که در هاله‌ی مرگ می‌خرامد، گوش سپرده‌اند..
در رخشش بی‌تای سردترین سرود ِ سارایی ِوجود..
در دمی که باران ِذهن، شکوفه‌های رنگ‌به‌رنگ چرامین دانش را می‌خنداند..
در خواب ِنخوت ِانسان‌وار-ام
که خواست ِارتباط درآهندیشه‌ی بی صدای پیوند خفه می‌شود..
در رهایی ِآرامش ِپُرفریادی که در سرداب ِباهمستان به زنجیر شده..
در آسایش درون‌آختی‌ام..
که فریاد ِحقیقت، گوش ِغرور را خراش می‌دهد..
در پویش ِناجنبا..
در گویش ِسکوت، هستم!


در تنهایی:
در تن ِناآلوده‌ی هاژه-آرای یادمان-یاب
در آغاز ِهم‌باشی..
در کنجی که چشم در گستردگی‌اش گوریده می‌شود..
در چکاد ِسپید و سرد که خستگی ِزیست را بهبود می‌دهد..
هنگامه‌ای که در آن نزدیک‌ترینان‌ام را به یاد می‌کشم و از غیبت‌شان، حضوری روشن می‌سازم..
در تارونی اتاق ِساده‌ی ذهن‌ام..
در زمستان اِسپید ِدرون‌انگیز که چیزها همه در بلور ِ خود-باشندگی کوچک می‌شوند..
که با خویش‌ام از از-خود-بودگی ِ پُر-ام می‌گویم..
در زمان‌مندی اصیل..
که خاطره‌ی "خود" را خودخواسته به یاد می‌کشم..
در بس-زیستی ِتنهایی، هستم!


در غم ِزیبا:
در غرور مانای زندگی
در آغاز ِشادی..
در خانه‌ی پرنور ِشادیانه‌های‌ام..
که خرده-شیشه‌های ازیادرفته‌ی زندگی را آبگینه می‌کنم
در زیادی زندگی؛ زیادی نیرو، زیادی ِبودن و زیستن..
در زایش ِچندقلوهای ِ آرزو،که گریزان از مشق وقلم، زیر سایه‌ی جاودان ِدرخت درون بازیگوشی می‌کنند
در رقص ِاشکی که برای هستی، بر گونه‌ی هستنده می‌شخشد..
در ژولیده‌گی احساس ِسیمین‌ام در سرود سوگ‌مایش ِاصیل زندگی..
در شکوُه ِبی‌تای زیست-اندیشی که در آن از مرگ و نبودن خسته‌ام..
در تقلای فراموشی و همهنگام، تقلای فهم..
در خود-شدن‌ام و در تراژدی مرگ ِ من و تو در زیستن ِاصیل..
در دریافت ِ یاوگی ِهستندگان و گزافی حضور پوچ ِ بیشماران..
در اندوه ِزندگی و حزن ِهستی..
در در-رنگ‌-شدن و هزار راز و رویا می‌بینم..
در سروُر غم، هستم!


برای هرآن/هیچ‌کسی که در سکوت ِغم‌آزاد ِتنهایی، سرشار از زندگی است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر