۱۳۸۳ خرداد ۵, سه‌شنبه

نماره‌هایی درباره‌ی حقیقت و راز:
{پاره‌ی دوم}


حقیقت در راز آشکارگی می‌کند. زندگی می‌کند. انسان ِمدرن با واسرنگیدن ِراز، حقیقت ِخود را نفی کرده. او به‌غایت، ناحقیقی است. نگاه‌اش، آه‌اش، دغدغه‌اش، همه‌ در عدد و برق افسون‌زدایی شده. او بی-خود گشته و بی‌عشق و پوچ و فعال و خرکار و خوش و به طرز اسف‌باری تهی شده. او در فقر ِراز می‌زید، در فراموشی ِافسون؛ و در این زیستن هرگز به شخصیت نیازی نخواهد داشت!{شاید برعکس، آیا حقیقتی برون از شخص-بودگی وجود دارد؟!} انسان ِمدرن، برای خود، حقیقی نیست! بی-خودی ِ او و یاوه‌گی زندگی ِبی‌راز-اش بسیار حقیقی است..

اما این راز، با رازی که در کوچه و خیابان از آن سخن می‌گویند، بسیار تفاوت دارد. راز ِعوام، دانش/تجربه‌ی شخصی‌شان در رابطه با هستنده‌ای دیگر است (که حادترین و سری‌ترین‌اش راز عشاق است)؛ حال آن‌که رازی که حقیقت-داری می‌کند، رازی ست درباره‌ی هستی، زندگی-در-کل (که البته سویه‌های وجودی هستندگان را هم در برمی‌گیرد)، و ازین رو رازی است که هم-رازی ندارد. هستنده در این راز تنهای تنهاست {وجود ِ"تو" در "خود" عین ِتنهایی است}. او این تنهایی را پاس می‌دارد، چه اگر کشف راز کند، حقیقت را ز کف داده {تمام ادیان ناحقیقی اند. شرع، در دین، به نام ِسعادت همگانی، با کشتن امر رازورانه، حقیقتی برجا نمی‌گذارد. در قاب ِدین، کنش متافیزیکی ِرازورانه به سطح ِنازل ِنیایش و توسل فروکاسته می‌شود.}
توان ِداشتن ِحقیقت، در تاب‌آوردن رنج ِهمین تنهایی و خود-داری است. رنجی که عوام از آن هیچ نمی‌دانند {و بهتر که نمی‌دانند!}

حقیقت، روایی نیست. هیچ داستان و روایتی، حقیقی نیست. می‌گویند که زندگی، خود، داستانی بیش نیست؛ آری، اما زینده، خود، هیچ‌گاه خواننده‌ی داستان‌اش نیست! دیگران می‌خوانند. دیگرانی که به راز ِیکه‌ی او راهی نخواهند برد، زندگی‌اش را روایت کرده، آن را از راز تهی می‌کنند؛ می‌خوانند. داستان تمام می‌شود. زندگی (برای/در نظر ِدیگران) تمام می‌شود؛ اما زندگی-برای-خود هرگز. چون رازی هست و رازداری و سکوتی که زایگر تارونی، آشیان ِحقیقت است. تلاش ِبی‌فرجام برای بازگویی این راز، زینده را داستانگو می‌کند. او در این نیاز، نیاز بیان ِراز {خواست ِارتباط، خودکشی} بسیار زود فراموش می‌شود. امضای نگاره، مرگ ِرنگ است. همین‌سان، در هر داستان، در هر روایت ِزندگی، ابهام و حیرانی ِزینده‌ی رازدار به واماندگی و وانهادگی فروکاهیده شده، تجربه‌ی اصیل ِزیست، نادیده انگاشته می‌شود. در روایت، حقیقتی را نمی‌توان یافت، هر آن‌چه هست کژ-سایه‌ای است از حقیقت. (هرعرضه‌ای،هرچند که به قدرت تارونی پرورده شده باشد، بازهم ناحقیقی است!)
رئالیسم، به دروغ ِواقعیت خودفریبی می‌کند؛ سوررئالیسم: با آزادگذاری نیروی ناخودآگاه و با جدی‌گرفتن باران ِمغز به حقیقت ِرازورانه نزدیک شده؛ اما به وانموده فخر می‌کند، و در این فخر بسیار از خود-داری دور می‌شود و به دانش پارانویایی، به ول‌انگاری و شورتی‌گری(از نوع ِروشنفکرانه‌ی فرانسوی)، به خودشیفتگی میل می‌کند. حقیقت، در بیان، می‌میرد؛ چون حقیقی می شود. راوی/شاعر، در گاه ِشعارانه‌اش، خود با ‌به‌کارگیری کنایه و استعاره در پی ِبازسازی جای-گاهی تارونی برای حقیقت ِسرگشته است. راوی به زبان شاعرانه تکیه می‌زند، زبانی که با غریب‌گردانی از زبان، با آشنایی‌زدایی و با واسازی ِروایت، راه را برای گذر حقیقت باز می‌کند.اما این، این بازی با نشانه‌ها و چیره‌دستی در زبان‌آوری (کار ِما) چیزی نیست مگر حادواقع‌گرایی شتاب‌زده‌ای که به مرگ ِحقیقت شتاب می‌دهد. افسردگی ِراوی چاره‌ناپذیر است. {درباره‌ی خستگی از زندگی یا زیست-بیزاری (Ennui)، سپس‌تر خواهیم گفت.}

حقیقت، ابژه‌ناشدنی، خود‌آشکارنده است. آشکار می‌شود نه بنا بر فراخوانی ِخواهنده‌اش {آیا خواهنده‌ای دارد؟!}، که بنا بر آمایش ِ رازدار. آمایش او در-خود-باشندگی است. در این آمایش، او حرص حقیقت‌خواهی را کشته، ورای خواست ِحقیقت، به راز-داری می‌پردازد و با افراط به منش ِخاص خود، در رنج ِطربناک ِاز-آن ِخودبودگی ِوجود، با ایمان به راز، خود را برای شنیدن آوا آماده می‌کند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر