۱۳۸۳ خرداد ۱۳, چهارشنبه

هجوی بر اُسخُف ِکبیر



- "اسخف، یک حقیقت{یک نیست}، همیشه زنده است. "

- می‌گویند هرآنچه را که می‌خواهید نابود کنید، مقدس‌اش کنید؛ اسخف، نابود نا-بود است. این تقدیس (چه از سوی سالوسان صورت گیرد، چه از جانب ِپارسایان ِحقیقی)، دیری است که از اسخف ِکبیر چیزی مگر مشتی پُرتره و واگویه به‌جا نگذاشته. اسخف ِپیر، این کاریزمای دهاتی، اکنون چون دیگر-مرده‌گان ِلاهوتی {مرده‌گانی که به مداحی و سفره‌/عقده‌گشایی و طبل زنده اند}، وسیله‌ای است پرفایده برای پادادن به این نظام ِگوریده.

- دستاری سیاه بر سری تاس، ردای بلند شکسته‌سری، ابروانی پرپشت، و نگاهی پیامبرانه (البته نه از نوع ِمسیحایی‌اش!) که همه به حُمق ِعمیق ِصورت عامیانه‌ی اسخف، فره‌مندی عوام‌فریبانه‌ای می‌بخشند. زبانی بی‌در-و-دروازه و بسیار بی‌ساخت {که شاید برای نو-شاعران ِنوجوان و پسامدرن، کلی حرف داشته باشد!}، اندرزهای پدربزرگ‌مأبانه، شعارهایی که در دَم، می‌مردند! همه از اسخف ِکبیر، راهبری شایسته‌ی یک ملت ِبیمار ساخته اند. راهبری که از یک ملت ِبیگاره، امتی بیچاره ساخت.

- اسخف ِپیر، ساده و بی‌پیرایه و سنتی بود. رعیتی که از فرط ِبلاهت، دوست‌داشتنی می‌نمود (از آن خوش‌آمدن‌هایی که ریشه در ترحم دارند: در دیدن ِیک منگ)؛ با ادبیاتی بسیار بد {که البته خوراک ِاذهان ِچسیده و بی‌مایه‌ی توده بود}، جفنگیاتی به چس-مغزان و مریدان ِمعنویت می‌فروخت که بهای‌اش را این ملت ِپادرهوا تا نسل‌ها، با فلاکت ِتمام خواهند پرداخت: با حس ِبی‌ریشگی، با آسیمگی ِحس نوستالژیک و شاه-پرستی، با این‌جهانی‌شدن ِرویه‌ای، با مدرن‌شدن ِسطحی و ...

- اسخف ِکبیر، ما، تاریخ‌مان،،، انحطاط.. این را نه ما، حتا فوکو هم دیر فهمید!!!

- جانشین‌اش، یک هیچ‌کاره‌ی معظم، که با مهارتی مادرزادی وظایف ِ یک "ناظر ِکبیر"(Big-Brother) را به شایستگی تمام انجام می‌دهد:
نظارت بر زندگی امت ِموروثی‌اش.
خطابه‌های چندساعته و پرمغز و نغز و رهنما(!).
پرپیرامونگی: دریده-صفتانی چون مداحان و مردان ِایکس.
باریدن!!! ابری سیاه که بر زمین قحطی‌زده‌ی جان تکیده‌ی ایرانی سایه‌افکنده. سرپرستی بر جان و مال، که رخصت‌اش از بالا، از آسمان، از لاهوت ِکبیر، از امری قدسی که بهتر از هر چیز و هرکس ِدیگر سعادت ِمن و تو را می‌شناسد، افاضه شده! بارش یعنی اعاده‌ی این کاربست ِ بهانه‌ی قیمومت ِامت، برای پایاندن خودکامه‌گی ِنظام ِبنیادگرای آخرت-اندیش ِمرده-پرست ِمردم-کش!

من به فال ِبد-ات ای دوست گرفتار شدم
خشم ِبی‌عار تو را دیدم و بیمار شدم



افزونه‌ای پرت
1.
گناه ِبودن این بنیادگرایی، جمود و پدرسوختگی، گناهی تاریخی است؛ گناهی است که به این سادگی‌ها نمی‌توان فاعل‌اش را نامید {:دین؟، مغول؟، زرتشت؟، شاه؟، شکسته‌سر؟، نه!}. گناه ِتاریخی (که در حقیقت، گناه به معنای اخلاقی کلمه نیست!)، پدیدارگی ِناگزیر هر فرهنگ ِتوده‌ای است. ما، ایرانیان، غرقه در توده‌واری‌مان، چونان هر توده‌ای گمشده در خاطره‌ی پیشینه‌ای طلایی، شیفته و شیدای قدرت/شاه‌ ایم. ما {از نگرگاه ِروان‌شناسی اجتماعی}، پذیرای خودکامگی هستیم. حال، چه شاه و چه شکسته‌سر و چه... {بُریده!!!} و انقلاب، کورترین کنشی که ثمره‌ای مگر زایش ِهمین اسخف‌ها ندارد! {فرهنگ ِتوده‌ای->حاکمیت ِبی‌عرضه->رنج از ناشایستگی/خودکامگی->عقده->انقلاب->آرامش/خودارضایی/توهم آزادی->نمایش ِبی‌عرضگی->رنج از انتخاب و پراکسیس->عقده... vicious circle!}
2.
شکسته‌سران، برازنده‌ی بی‌چون ِهجویه‌ اند؛ ما، ایرانیان ِشکسته‌جان، عمری است که روان‌گسیختگی ِجمعی‌مان را در هجو و هزل شکسته‌سری بازی می‌کنیم. چه کنیم؟!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر