۱۳۸۳ خرداد ۱۵, جمعه

تلخ ترین بخشهای وجودم فعال شده اند،زهردارترین غده هایم شروع به ترشح کرده اند.این روزها دیگر نیازی نیست حنظل که جامی بزنم و در پیَش رها کنم این گرده های خسته ام را تا بلرزند از طنین شب گریه های بی تابی ام.این روزها آنچنان ملتهبم و آشفته که نوازش هجاهای یک موسیقی کافیست که ساعتها چشمانم را به بستر اشک بکشاند،تلاقی نگاهم با یکی از هزاران صحنه عادی این کثافتخانه دل آشوب بس است برای هزارشب کابوس و ضجه و اضطراب. مرگ برایم آرزو شده حنظل،آرزو. "مرا گر خود نبود این بند شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان می گذشتم از فراز خاک سرد پست،جرم این است،جرم این است"
شعرها،دست نوشته ها،موسیقی و مستی و در پی هریک "اشک" حکم آخرین دست آویزها را دارند،حکم معدود دمهای پر اکسیژن را،بقیه پراند از غبار و ذرات و دوده ی نمی دانم کدام کثافتخانه این شهر.
نمی دانم میراث شوم کدام گناه کرده یا ناکرده گریبانم را چسبیده حنظل؟مانده ام که باید دید یا نباید؟می توان دید،شنید،فهمید و اینگونه دامن چید و دم نزد؟می توان متلاشی نشد؟آری می توان به معادلات یک مجهولی فکر کرد:عشق{از نوع انبوهیده}،شهوت،ثروت،فلسفه{از نوع مد روز،از نوع بازاری،از نوع پالان دار که پر می شود از اباطیل و نامها،از نوع جلب توجه کننده،از نوع بادکنک ساز}موسیقی {لوس آنجلسی ،پاپ ،بی محتوا} و هزار و یک چیز دیگرکه ذهنت را تخدیر کنند و برایت آرامش به ارمغان بیاورند.
نمی دانم باید سر فرود آورد و فقط خیالات و موهومات نشخوار کرد یا سر بالا گرفت؟هه!...یاد شعر سعید افتادم: مرد تنها سر فرود آر که بالایی نمانده.با تار که می زد تنم داشت رعشه می گرفت.یاد خیلی چیزا افتادم.یاد خیلی چیزا که مدتها بود فراموشم شده بود.یاد دردیست غیر مردن که دوایش خیلی پیشترها فهمیدم که نیست افتادم شانه هایم داشت می لرزید از شدت نمی دانم کدام درد بی درمان میان اینهمه.حنظل می دانی چه صدایم می کنند؟!
" دردمند "
حنظل این نوشته ها مال ِ منه!فقط مال من!خوشحالم می کنه اگه کسی بتونه اونارو مال خودش هم بکنه ولی من حکم هیچکدوم از جماعت را در موردش نمی خوام.من توی این نوشته ها ،من توی این ادبیات خودم،نه بازی بلدم و نه واژه سازی.حنظل این خیلی بده که من بازی بلد نیستم،می دونم.ولی چاره ای نیست،من محصول همین دو دهه زندگی پر فراز و نشیب هستم،همین دو دهه که مدام فروتر می روم و مدام می خندم و نمی دانم و نمی دانم و نمی دانم.
هیچ چیز را باور مکن حنظل،زخم دهان بازکرده را باور مکن،درد را باور مکن،ضربه ها را و تلنگرها را باور مکن،مرگ را باور مکن.تو را تنها پناه دهنده یک چیز است:"سکوت".
چه کسی گفت که سکوت سرشار از ناگفته هاست؟سکوت آبستن تمامی واقعیت های درون آدمی است،سکوت ترجمان تمامی حرفهاست،سکوت بسیار رساتر از فریاد است،بلندتر،گویاتر.سکوت به واژه های هرزه و فریبنده آلوده نیست،سکوت به اطوارهای روشنفکرانه و حسهای مشمئزکننده آغشته نیست،سکوت به زبان بازیها و ژاژخوایی های زندگی روزمره ،به کلمات رکیک و شوخیهای احمقانه و ابلهانه،به ژستهای پدر مآبانه و فیلسوفانه و منتقدانه آلوده نیست.
سکوت به معنای نگفتن نیست،سکوت را باید در درونت تمرین کنی نه بر روی لبهایت.سکوت را باید بر روی تک تک کلماتی که ادا می کنی بنشانی .در میان این همهمه صداها و هجاها سکوت کن چون طبیعت که با هزارصدا در سکوت است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر