۱۳۸۳ خرداد ۲۴, یکشنبه

نماره‌هایی درباره‌ی حقیقت و راز:
{پاره‌ی سوم}


- هستنده در جای‌گاه ِعادی و میانه‌اش، درگیر چیستان ِحقیقت است. بود و نبود، چیستی و "چه-جای-گاه"یی. اما هرآینه که در سردی ِ این چیستان "بآهد"، در راز ِاگزیستانسیال می‌افتد. راز، جستار (به معنای پرسشی که حرص ِپاسخ دارد) نیست؛ هستنده در راز، بی حرص/خواست ِحقیقت، از "چیز" می‌پرسد، بی آن‌که افیون پاسخ را دریوزگی کند. بی درخواست. مرگ ِبستانکاری پرسشگر. بی‌حسی ِتام. این پرسیدن، همان باز-جویی و باز-هایش ِزندگی است که حال در آرامش ِجهانی که از هاژه‌گی چیستان ِپیشین گذشته، قرار می‌گیرد. آهندیشه از چرایی ِزیست پرسان می‌شود. راز، او را در حقیقت ِآفرینندگی‌اش می‌شوراند. خسران. چونی ِزیست نا-بوده شده. تمام ِدغدغه‌ها در این هاژه‌-گاه بازآرایی می‌شوند و آهندیشه در پویش ِسخت‌اش به آرامش، به مرگ ِخواست ِحقیقت می‌رسد.

- هنر، آن‌سان که جهانیدن ِاصیل و یکه‌ی هنرورز است، هرگز واقعی نیست؛ یکسر حقیقت است. دراصل، شاید بتوانیم چنین بگوییم که حقیقت، نور/آشکاره‌ای است که جهان ِهنری ِآهندیشنده را روشن می‌کند{ مراد از روشنایی چنین جهانی، دریافت ِاساسی ِجهانش ِاین جهان است}؛ یعنی حقیقت ِاوست{واقعیت ِهنرورز: تپاله‌ای برای رشد رستنی ِاثر هنری}. با بیانی ساده‌تر، هنر، حقیقی‌تر از واقعیت است. اثر ِهنری، برخلاف ِنگره‌ی افلاتونی، روگرفتی از واقعیت ِحقیقی نیست. هنر، خود، معمار ِحقیقت است و این ساختن، همان‌گونه که هایدگر نشان داده، آماده‌کردن جای-گاه برای باشیدن است. {آری! هراندازه هم که عقل‌زده و ماده‌باور به اصل و حکم و فرم بچسبند، بازهم در مورد این‌ باشیدن، حرفی برای گفتن ندارند، مگر با به پیش‌کشیدن ِراز}.

{در مورد آفرینش، خود-آفرینی، گزینش، ساختن و آزادی باید بسیار درنگید! شاید در جایی دیگر..}

- راز، امری بس-بسیار-خودی. امری که از-آن ِخود-بودگی می‌کند. یک حقیقت! انکار-ناپذیر. حتا حقیقی‌تر از زیست! راز در هاله (در معنای بنیامینی کلمه/Aura) ی یک اثر، برای بیننده خودگشایی می‌کند؛ حقیقت، خود را می‌نامد. خیرگی ما به یک نگاره، درنگش ِبی‌زمان ِگوش به موسیقی، خلسه‌گی تن و روح در طبیعت، همه نمودار ِرمز گشایی راز –اند. در این بُهت، مای مبهوت هیچ نیازی به به-خود-آمدن و هشیار شدن نداریم، چه‌که سراسر و به‌گونه‌ای سره با امر از-آن-خود-بوده سروکار داریم. این هوشواری هستی‌-دارانه‌ی ماست: هوشواری ِناواقعی و بسیار حقیقی! همان هوشواری بی‌زمانی که در اندیشه‌کردن یک خاطره، زمان‌بودگی اصیل می‌کند..

- چیزی حقیقی است که آن ِماست. بی‌شک ، عاشق، وجود ِمعشوق را حقیقی‌تر از وجود ِتنهای خود درخواهد یافت! هرچند که این وجود (که شاید تنها بدن معشوق باشد) تصویری بزرگ‌نماییده از وجود ِیک دیگری است، اما آن‌سان که به دیدی زیبا‌نگرانه (شاید امروز دیگر مجاز باشیم که دید ِاروتیک را زیبانگرانه بدانیم!!!) نگریسته می‌شود، رازآلود می‌شود و حقیقی. زندگی نیز چنین است. زندگی برای کسی که عاشق ِزندگی است، حقیقت پیدا می‌کند. در این حالت، اوی افتاده در راز اگزیتانسیال، هرگز به چونی ِزندگی اندیشناک نمی‌شود. زندگی ِ حقیقی، آن ِهستنده است. زندگی، آفرینه‌ای که آفریننده‌اش او را با رازورزی به ستایش می‌گیرد، سازه‌ای که معمار-اش عمری را به تماشای شگرفی‌اش می‌گذارد{و زیست ِاین تماشا را چه کم می‌فهمند!}.



افزونه:
بندهای این پاره بسیار ازهم‌گسیخته و پاره‌پاره اند. از آن‌جا که سخن درباره‌ی راز و حقیقت و هنر است، گمان‌کردم که گزین‌گویه‌وار و ناتمام و پرنده بنویسم؛ و می‌دانم که این پاره‌گی در خوانش نیوشندگان ِتأویل‌گر، بی‌پاره‌گی همدوس ِاندیشه‌برانگیزی خواهد گشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر