۱۳۸۳ خرداد ۳۱, یکشنبه

بیمارخانه

در توده‌ی اشیاء سرد
در آزار ِرنگ ِهمسایگان ِاین گورستان که به سوگ ِسردشان می‌نازیدند
من بودم و خاطره‌ی نگاه‌ات
من و خاطر‌ه‌ی خاطر-خراش ِبود-ات

دیوباد ِعصرانه در شفق ِغمبار ذهن‌ام،
ژخ‌سرود ِ بی‌کسی می‌خواند،
به سرخی می‌وزید
با ضجه‌هایی خشک بر تریایی وجودم
می‌کوفت
و می‌خندید
و می‌نالید..
و سوسوی فانوس ِ یادمان‌ات را به سخره می‌گرفت

در غروب ِمرگ‌ات
مبهوت از نا‌بگاهی ِنه-بود ِحضور-ات
خود را با تصویر ِهمیشه هست‌ات می‌فریبیدم
با ننوشته‌هایی که برای‌ات نوشته بودم، بر گسل ِغم‌ام به‌دروغ پل می‌زدم
اما، مرگ‌ات،
خار-یاد ِمرگ‌ات
در دروغینه‌های مهربان‌ام می‌خلید

در غربت این غروب،
خیره به سایش ِسایه‌های باهمی‌مان،
به نفرین مزمن زمان می‌خندم
تلخ،
می‌خندم.

با خون ِدوست
با خون ِیک نیست
بر دیوار بیمارخانه، نگاه‌ات را می‌نگارم
برای آنان که با ریسه‌های خشک‌شان احساسک می‌ترکانند
آنانی که در غریبی قربت‌شان خوش خوابیده‌اند

در خون،
دوست را می‌نگاهم

عطش ِدردناک‌ترین زهرخنده‌ی این دیوارها‌ را می‌پسانم.
از خون

پشت ِاین دیوارها
بیرون از بیمارخانه:
من بودم و خونین-خاطره‌‌ی رخسار ِکژدیسه‌ات
در رویا،
باهم..
رها...




به یاد ِدوستی که نابه‌گاه از درد ِبیمارخانه رهید


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر