خوانش ِیک شعر
{اندیشانوشتی ابراندود}
خانهام ابریست...
خانهام ابریست
یکسره روی زمین ابریست با آن
خانه، پیراگرفتهشده با ابر. ابر، ابری که خانه را چون دوستدار دربرگرفته، مایهی دلگیری خانه است. دلگیری بینویدی که به زمین آمده تا جان ِخانه را بفرساید! خانه دلمرده شده! ابر، نه نماد ِدلمردگی که خود ِآن است. دلگیر و بایر. بیروحی ِعریان. خانه، ابریست.. همراهی ِیکسرهی ابر، دل از خانه گرفته..
از فراز ِگردنه، خُرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب است از او
و حواس ِمن!
آی نیزن که تو را آوای نی بردهست دور از ره، کجایی؟
باد از فرازنای بیجای گردنهای پیچان میآید. میپیچد. این شاید آن بادیست که خیال ِخوشخیال ما در باور به همدمی ِابر و خانه را با خود برد! آشناکُشی که خراب و مست میپیچد. در خود میپیچد و میآید تا در پیچیدگی ِحس ِاین خانهی ابراندود، پیچیدگی کند. چه ناپاکزاد! چه ناخوانده! تباهگر ِآرامش ِدنیا و دنیایی بزرگ: "حواس ِمن".
نیزن کیست؟ نه! نیزن چیست؟! چیستان ِاین شعر. کانون ِهاژه. کانون درد. کانون ِرقص ِخوانش! این چیستان، خود در راز ِخویش گم شده. آوای خودساختهاش، او را به جایی دیگر، دور از این جای ِابری برده. ما، خوانندگان در آشفتگی ِابریدهمان باید به رامشگری ِاوی کژراهیده، خودفریبوار، امید بندیم! شاعر اما، امیدی کودکانه و پرنوید دارد! نیزن، این چیستان، یکهناجی اوست. کاش میشد، همچون شاعر، سرایهی او را تجربه کنیم! بههررو، با اینهمه ناآشنایی، اوی دور را باید خواند...
خانهام ابریست،اما
ابر باراناش گرفتهست
در خیال ِروزهای روشن ام کز دست رفتندم
من بهروی آفتاب ام
میبرم در ساحت ِدریا نظاره
خانه، ابریست. اما ابر آهنگ ِشدن کرده. آمدنی است این آهنگ. بارش، رفتنی است ماندگار. هرچههست، شاعر را در خاطرهی روشناروزهای بیابر و پرفروغ و صمیمی غرق کرده. روزهایی که گویی برای همیشه از دست رفتهاند. زمانگسیختهگی شعر اینجاست: من به روی آفتاب ام. آیا این بیانی است از خاطرهی نوباوه، بازخوانی است از گذشتهای روشن؛ و یا.. مرگ ِامید. محو ِدیدمان در گسترهی دریا، دریا که همیشه یادآورندهی مرگسان ِبیکرانگی است: جایگاهی بس شاعرانه.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نیزن که دایم مینوازد نی در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش
بازگشت ِ کانون ِهاژه. باد، آن پژولانندهی بیعار و نیزن، آن چیستان که بدتر از باد، با رازناکیاش ما را پریشان می کند. پریشانی ِ تیره و تارگون ِمای خواننده در اینجا به اوج میرسد. چهکه واماندهایم به غیاب ِبساحاضر ِنیزن. به این یگانهآرامندهی شاعر. اوی دلگیر، دست ِکم، خانهای دارد و امیدی به نیزن. ما اما، بیخانمان، بینوید و گوریدهتر از او، در خوانش ِاین دنیای ابراندود، دردکِشتریم! {این رنجمندی، همزیست ِهمیشگی خواننده است.. خانهی او، ابریست، خانهی ما اما،"ابر"ای است. }
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر