ژکانیده از Esoteric
تخدیر ِبیبرگشت
{Stygian Narcosis}
نوبت دیوانهگیست
و نجوای جنون، از عقل میپرسد:
دیریست از یاد بردهایم
لذت ِآن سرشکهایی را که بر پراشیدگی ِاندوه میرقصیدند
...بیا تا بگرییم!
آه! زیبایی ِنابکار،
چه آرام
چه شورانگیز
چه باشکوه
در حال ِمردنی!
بیا تا بگرییم..
خون از گزند ِنفرت میچکد
نمک میسودم بر زخمهای تازهتازه
بر آژنگهای ملتهب
بر تب ِآواره
زخمام پوشیده،
تن اما،
آلوده به زفیر ِذهن ِرنج-افشان،
مرده!
زمان نفس میکشد
و مرا همدم گذشته میکند
تا که دیگربار دیدار ِمرگ را که وعدهی وصلت میداد به یاد آوردم،
مرگ ِپیمانشکن!
در ماتمات فرسوده ام...
زندگی: نا-هدیهای تبهگن...
در جریان ِبیپایان وانهادگیها
غرق در رایحهی روزگار ِکهنه میشوم
در دانست ِآنچه-هست ِ دانستههایام
در دانست ِآنچه-بودشان، سرگشتهام
از زمان،
از بارکش ِدانش میپرسم
چه خاطراتی را از دورهگردیهای این حمال بازمیشنوم!
...اما در لحظه...
در برابر ِخواست ِزمان،
دانش چیزی نیست مگر گمشدهای ابدی
دانستنیها بسیار-اند
اما چه سود!
که هر پاسخی، زار ِپرسشی دیگر دارد
حقیقت در این میان، رخشندگی میکند
چونی بانویی است که بهناز، خویش را پس ِویرانههای افسرانندهی فریب پنهان میکند!
... من، همبازی ِاین ناز-ام
همه-سخرهگر ِفضیلت...
رها از بند ِتن
حال،
گو که قلمرو-ام را با چه نامی به ارث گذارم؟!
در میان ِسنگینی ِخواب، رویا را بیدار میکنم...
در رویا
دروازههای تارونی پیش چشمانام نوید ِراه ِروشن میدهند
به امید این نوید،
در طلوع ِآشوبهای فرازنده غرق میشوم
من ِپرسهزن...
میخشمم،
سَهیده با دیوانگی.
در این گیتی ِمهجور
پُر-ام از لهله ِتنهایی
محکوم به تماشای این رویا
آری!
رمزگشایی ِرویاها به واژه را خواهم آموخت !
واژگان درنخواهند یافت!
پس آفرین ِاین سفر ِرویایی را در بینش ِآواها میسرایم
دل ِتماشا داری، هان؟
ذهنات را بنوش
و در دریای جنون
هم-شور-ام شو
...Reflect the journey...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر