۱۳۸۳ تیر ۲۴, چهارشنبه

در تمام شب چراغی نیست
در تمام شهر
نیست یک فریاد

ای خداوندان ِ خوف انگیزِ شب پیمان ِ ظلمت دوست!
تا نه من فانوس شیطان را بیاویزم
در رواق ِ هر شکنجه گاه ِ این فردوس ظلم آیین،
تا نه این شب های بی پایان ِجاویدان ِ افسون پایه تان را من
به فروغ ِ صدهزاران آفتابِ جاودانی تر کنم نفرین،
ظلمت آباد بهشت گندتان را ،در به روی من
بازنگشایید!


در تمام شب چراغی نیست
در تمام شهر
نیست یک فریاد

چون شبان ِ بی ستاره قلب من تنهاست
تا ندانند از چه می سوزم،من از نخوت زبانم در دهان بسته است.
راهِ من پیداست.
پای من خسته است.
پهلوانی خسته را مانم که می گوید سرود ِ کهنه ی ِ فتحی قدیمی را
با تن بشکسته اش،
تنها
زخم پردردی به جا مانده ست از شمشیر و ،دردی جانگزای از خشم:
اشک،می جوشاندش در چشم ِ خونین داستان ِ درد
خشم ِ خونین،اشک می خشکاندش در چشم
در شبِ بی صبح خود تنهاست.

از درون بر خود خمیده،در بیابانی که بر هر سوی ِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنج ِ زخم و نخوت ِ خود می زند فریاد:

در تمام شب چراغی نیست
در تمام شهر
نیست یک فریاد...

ای خداوندان ِ ظلمت شاد
از بهشت گندتان ما را
جاودانه بی نصیبی باد


باد تا فانوس شیطان را برآویزم
در رواق هر شکنجه گاه ِ این فردوس ظلم آیین

باد تا شب های افسون مایه تان را من
به فروغ صدهزاران آفتابِ جاودانی تر کنم نفرین

انسان:
یا نمی اندیشد،یا اندیشه اش را چون پالان به خود می آویزد.
یا نمی اندیشد و نمی فهمد،یا می اندیشد و پالان اندیشه اش آنقدر پر است که مهلت فهمیدن نمی یابد!
یا نمی داند و خطا می کند،یا آنقدر می داند که گمان می کند خطا نمی کند.
یا سنگینی حماقتهایش رهایش نمی کند یا افسون دانسته هایش.
یا نمی داند و مسخره می کند،یا می داند و بخاطر دانستنش به خود این اجازه را می دهد.
یا دنیایش گله گشاد است و بی در و پیکر،یا کوچک و خفه.
یا به خاطر شکم و زیر شکمش حوصله فکر کردن ندارد،یا به خاطر انبان پُرَش.
یا باکره است،یا فاحشه.
یا ظالم است یا مظلوم.
تو آنگاه اگر نه این را بخواهی و نه آن،متهمی.چون در هیچ کدام از این دسته بندیها نبوده ای : نه یک فیلسوف جدی یا یک روشنفکر،نه یک احمق صورتی مضحک و سطحی.اینها همه چیز را باید تقسیم کنند،همه چیز را.آنگاه است که به تو خواهند گفت چرا اطوار روشنفکری داری و یا چرا جدی نیستی،چرا خودت را از جمع متفاوت می کنی یا چرا در جمع می خندی،شوخی می کنی.آنها فقط شباهتها را درک می کنند،آنها کارشان شبیه سازی انسانهای پیرامون است،آنان که شبیهند خوبند و دیگران بسته به حد تفاوت بد.
آنها به دنبال هرچیزی متفاوت از خودشان هستند تا آنرا محکوم کنند،آنان خود را سنجه همه چیز می دانند،معیار خیر و شر،درست و نادرست.
چه اهمیت دارد که کدام کس از کدام چیز من و تو کدام اشکال را بگیرد.دیگر رهاتر از آن شده ام که به این چیزها بها بدهم،رها و نه بی خیال.رها در دنیایی از خیال.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر