کلبیمنشی، بوداییگری، عزلتگزینی، دینداری، خداپرستی، روحباوری، علمزدگی، مردهپرستی، فلسفهشیدایی اینها همه گریزراه انسانی هستند که سرگشتهگی در زندگی را برنتابیده، نتوانسته آشوبهی همیشهجاری و هماره-دگرشونده را بزید. اوی فیلسوفنمای ِعزلتگزین، عارف ِگوشهنشین، جامعهگریز، مهمتر، اوی هنرنمای شاعر و نقاش و نویسنده (اکثر جوانان ایرانی)، او مسئلهی بغرنج "تنها، با-دیگران-هستن" را نیاندیشیده، حلناشدنی رها کرده. از جامعه گریخته (و نه اینکه این گریختن همانا آشکارترین تسلیم است!) و جهان پرروح را به جهان تکرنگ عسرتاش فروکاهیده. او خود-اش را گاییده؛ و هنر و فلسفه و ذوق را نیز بدتر از خود! او خودکشی کرده. چه بسا بپندارد که به اصل اساسی زندگی، به تنهایی رسیده، اما در حقیقت، او تنها نیست، چون نمیتوان صفت ِتنهایی را به یک مردار نسبت داد! تا آهندیشه که این تنهایی را در زندگی بارآور میکند، که تنهایی را شاد و آن را از افسردگی و بیکسی جدا میکند، راه ِبسیاری دارد. حتا میتوانیم بگوییم فاصلهی او، بیشتر از فاصلهایست که یک عروسک از آهندیشه دارد؛ چهکه اوی بیکس، به کژراه رفته و حال، حتا در درجهی صفر ِ() هم نیست. او بیکنشی و نفرت را با فردیت ِخود-آفرین جابهجا گرفته..{و شاید برای همین پندار ِعوضی، آسوده در نفرت زندگی میکند}
از سوی دیگر، فرد اجتماعیده، فرد بی-من، ازخودبیگانه، خرکار و مؤدب، فرد مبتذل انبوهگی که خویش اصیلاش را به "من ِ انبوهگی"، به یک "هرکسی" فروخته، او نیز آسوده میزید. اوی گریزان از سختی و جدیت، ریاکار با خود، با وجدانی صورتی و رحمانگیز و پیر و، با خونی کهنه و مغزی شیرین، با احساسکی زنانه و عقلی خردسالانه، پس ِجماعت پنهان شده که مبادا نگاه فردی خود-دار و شخیص و خودفرمان بر نزاری وجود-اش بیافتد. او اعداد بزرگ را پشتیار خود دارد؛ قوی و مقتدر است. اما اگر جان بیمایهاش را بیافشرانیم آیا هرگز قطرهای از قدرت از مردار-اش میچکد؟! او مهربان و دوستداشتنی است، زودجوش{نسبت به این واژه حساسیت دارم!} است و نوعدوست، اما بهکلی بیاخلاق، بیکلی تهی از بزرگی، او هیچ چیز از مهربانی در شکوهیدن ِدوست نمیداند. همانگونه که بارها گفتیم، او یک پُرپیرامون ِبیکس است.
من میخواهم میانهای (mean) (در معنای آماری کلمه) برای این دو دسته درنظر بگیرم که با توجه به این فرض ِتوهمی(و علمی!) که توزیع احتمال پخششدهگی بنیآدم در این سیاره نرمال باشد، این میانه، نما (mode) هم هست. این میانه، همان ایدهآل ارسطویی است. ارزشمند، غایت ِزندگی. میانهرویی که به زعم برخی از نیمهدوستان ِایدهآلیست، به همه چیز میرسد. انسان ِمعمولی، حد ِوسط، بیآزار، مهربان ِمعمولی، عاشق ِمعمولی، پدر ِمعمولی، دوست ِمعمولی، کسی که وقتشناس و غنیمتشمار است؛ کسی که با معنای "کارکرد" به خوبی آشناست، که عقل را عقل حسابگر میداند؛ یک برنامهریز واقعی وبس؛ یک فرد ظفرمند در زندگی هرروزه. یک نیستی! این نما(Mode)ی جامعهی آماری است؟ توده، انسان ِایدئالاش را چنین به انگار میکشد. یک موجود ِمثبت. شکل ِسالبهی یک فردیت.
هستن، در این میانه نا-بود است. زندگی، همانا افراط و خودسوزی است. دلسوزی برای خود، آرامشخواهی، فایدهانگاری، نوعدوستی، ملایمت، اینها همه فریب ِانبوهگی اند برای ازبینبردن هرگونه فردیت، هر دیگربودگی و برجستهکردن جماعتی بیروح. همه از وجود ِدر-حال-شدن ِانسان میکاهند.{بوی برداشت عرفانمأبانه از این حرفها را حس میکنم! خودسوزی و دلسوزینکردن بر خود هرگز به معنای ترک ِدنیا، ذم ِتن، ستایش معنویت و لاسیدن با روح نیست! هرگز! من این خودسوزی را در آنچه که در خطرگری آوردهام، آهندیشیدهام}
تفاوت، اصل ِارزمند ِهر زندگی است {ما که زندگی در متن را شناختهایم خیلی بیشتر به این ارزمندی آگاهایم}. تفاوت، حقیقت است. اینسان، حقیقتی وجود ندارد. آری، همه محق اند؛ اما محق ِچه؟ مسئله این است که چهکسانی حق دارند که خود را محق ِاین حقیقت، اگرچه حقیقتی دروغین(!) بدانند؟! این را هیچکس تعیین نمیکند، مگر خودی که مجال در-خود-اندیشی داشته باشد و روراست، توان ِوجودی خود را برای خود روشن کند (ما هماره از اینگونه گستاخیها میرمیم، چون ابژهکردن ِخود همیشه سختترین شناسش است).آیا میتوان ارزش ِوجودی ِ یک کلهپوک ِنیستانگار و منفعل و دمدمیمزاج (که در دنیای مدرن میزید بیآنکه درک ِروشنی از مدرنیته داشته باشند) را با جدیت ِ تراژیک و بیسرانجام ِیک زیندهی راستین یکی دانست؟! آیا ذوق ِهنری ِافراد بیش و کم دارد یا همه، هماندازه از این ذوق بهرهمند اند و تنها با هم متفاوت اند؟! آیا همه یکسان میفهمند و تفاوت تنها در شیوهی اندیشیدن است؟! نه! اشتباه نکنید! قصدم این نیست که نابغه و گوسفند را از هم جدا کنم؟! اینجا صحبت بر سر ِچیز ِدیگری است! بر سر ِخمیره، سرشت، یا اگر خوش دارید میتوانیم بگوییم: فردیت! که یکسر ذاتی است(و فرگشتپذیر) و نه هرگز آموختنی! بهراستی، تفاوت جز با ارزگذاری بر فردیت و درک ِاصالت ِهر "فرد" که همانا آشکارترین شکل ِظهور ِتفاوت است، درک نمیشود!
من باز هم نهادهی بنیادین خود را که فرارتر از دستهبندی سادهانگار ِپیشگفت میرود، پیش مینهم؛ نهادهای آزارنده {و چهبسا آرامنده}:
نه! اشتباه نکنید! حد وسطی نیست! یا از انبوهه اید یا نه!
و این نهاده، عین ِحرمتگذاری به تفاوت است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر