تحمل آدمها روز به روز دشوارتر می شود همانگونه که تحمل من برای آنها.
قواعد این بازیهای گونه گون:دوست داشتن و عشق ورزیدن،دوستی و رفاقت و صمیمیت،لذت بردن و خوشی،شادی و غم همه و همه در دنیاهایی متفاوت چهارچوب و مفهوم می پذیرد،شکل می گیرد و رنگ می خورد.در دیدگاه فردی نسبی گرا همه را می بینم،می پذیرم و البته به قضاوت می نشینم.اینکه به چه متهم شوم مهم نیست اما واقعیتی که جهان پیرامونم از آن خبر می دهد حاکی ازاین است که در زمزه اقلیتی که خود به هزارگونه انشعاب می کند قرارگرفته ام.بحث برسر خوبی و بدی،سلامت یا بیماری،برتری و دونی نیست.بحث تنها بر سر یک مفهوم آماری بسیار ساده است و آن اینکه فراوانی نسبی این طبقه {که تا حدی ،حد بالا و پایین برای آن قابل تعریف است} بسیار کمتر از طبقه یا طبقات دیگر است.
فاصله ها را که می نگری حکایت از شکافهایی عمیق می کند،شکافهایی با مردمی که گویی هم گویش و هم فرهنگ تو هستند،اما حتی فراتر از گفته هگل " فاصله ما با دنیای فکری و حسی مردمی از یک فرهنگ و گویش چندان زیاد شده که به فاصله ما با جهان جانوران ماند"
این تحمل و جدیت در آن اما حاصل آمیزش با این مردم است،آمیزشی که بسیاری آنرا متهم می کنند،خطا می دانند،ضعف می خوانند.من اما به این آمیزش معتقدم،که تا حدی نیز ناچارم و مجبور به آن. پوستهای کِرِم خورده و خانه مانده البته که همیشه سفید و خوب باقی می مانند اما من زشت رویی این آمیزش را تا سرحد تعادل ِ میان جبر و اختیار می پذیرم و سر از آن باز نمی زنم و سعی در انکارش نمی کنم.من سعی نمی کنم که فاکتهای پیرامونم را قلم بگیرم و در زیر سایه خیال بافی و بازی با واژه ها و مفاهیم دست به انکار چیزی بزنم که خودآگاه یا ناخوداگاه در هر گوشه زندگیم سرک می کشد.من زور نمی زنم برای خودم ارزش سازی کنم،من زور نمی زنم که شخصیت پردازی خود را عهده دار شوم و نقش چیزی را بازی کنم.من به مکانیسم خودکار این فرایند و تعیین حد آن در نظام جامعه معتقدم و این به معنای نفی اندیشه و ارزش های من در این میان نیست،جهت گیری من در این میان هنجاری خواهد بود و نه دستوری.
بازی من در این میان چیزی بسیار شبیه به یک خودآزاری و مَنِشی مازوخیستی است؛خودآزاری که گرچه عجیب می نماید اما در بسیاری از اوقات کاملا خودآگاهانه است.چیزی که توضیح آن بسیار برایم دشوار است.گاهی نیز این خودآزاری حاصل اجبارها و قیدهایی است که اصول اخلاقی خودم در رابطه با دیگران به من تحمیل می کند.زندگی برای من چیزی جز یک خودآزاری {خودآگاه / ناخودآگاه}در امتداد زمان نیست. من تا آنجا که در توانم است سعی خواهم کرد که این فرآیند را در قالب مفاهیم و ارزشها و چارچوبهای خودم بازتعریف کنم اما جاهایی هست که دیگر از توان یا حتی خواسته من خارج است.گرچه هرکس سعی می کند که زندگی را با رویاها، ایده آلها ،توهمات/واقعیات خود بسازد و بپذیرد اما من همیشه در خاطرم هست که ایده آلها و خیالاتم مرا از سرحد امکانات و شُدنیها بسیار فراتر نبرد،گرچه برای حقیقت مفهومی مجرد و مجزا قائل نیستم اما در دنیایی که ترکیبی از خردآیینی و نسبی باوری است{شاید چیزی شبیه به تفکرات پوپر}حقیقتی را جستجو می کنم.حقیقتی که در پارادایم خود می فهممش،می شناسمش و می جویمش.
قواعد این بازیهای گونه گون:دوست داشتن و عشق ورزیدن،دوستی و رفاقت و صمیمیت،لذت بردن و خوشی،شادی و غم همه و همه در دنیاهایی متفاوت چهارچوب و مفهوم می پذیرد،شکل می گیرد و رنگ می خورد.در دیدگاه فردی نسبی گرا همه را می بینم،می پذیرم و البته به قضاوت می نشینم.اینکه به چه متهم شوم مهم نیست اما واقعیتی که جهان پیرامونم از آن خبر می دهد حاکی ازاین است که در زمزه اقلیتی که خود به هزارگونه انشعاب می کند قرارگرفته ام.بحث برسر خوبی و بدی،سلامت یا بیماری،برتری و دونی نیست.بحث تنها بر سر یک مفهوم آماری بسیار ساده است و آن اینکه فراوانی نسبی این طبقه {که تا حدی ،حد بالا و پایین برای آن قابل تعریف است} بسیار کمتر از طبقه یا طبقات دیگر است.
فاصله ها را که می نگری حکایت از شکافهایی عمیق می کند،شکافهایی با مردمی که گویی هم گویش و هم فرهنگ تو هستند،اما حتی فراتر از گفته هگل " فاصله ما با دنیای فکری و حسی مردمی از یک فرهنگ و گویش چندان زیاد شده که به فاصله ما با جهان جانوران ماند"
این تحمل و جدیت در آن اما حاصل آمیزش با این مردم است،آمیزشی که بسیاری آنرا متهم می کنند،خطا می دانند،ضعف می خوانند.من اما به این آمیزش معتقدم،که تا حدی نیز ناچارم و مجبور به آن. پوستهای کِرِم خورده و خانه مانده البته که همیشه سفید و خوب باقی می مانند اما من زشت رویی این آمیزش را تا سرحد تعادل ِ میان جبر و اختیار می پذیرم و سر از آن باز نمی زنم و سعی در انکارش نمی کنم.من سعی نمی کنم که فاکتهای پیرامونم را قلم بگیرم و در زیر سایه خیال بافی و بازی با واژه ها و مفاهیم دست به انکار چیزی بزنم که خودآگاه یا ناخوداگاه در هر گوشه زندگیم سرک می کشد.من زور نمی زنم برای خودم ارزش سازی کنم،من زور نمی زنم که شخصیت پردازی خود را عهده دار شوم و نقش چیزی را بازی کنم.من به مکانیسم خودکار این فرایند و تعیین حد آن در نظام جامعه معتقدم و این به معنای نفی اندیشه و ارزش های من در این میان نیست،جهت گیری من در این میان هنجاری خواهد بود و نه دستوری.
بازی من در این میان چیزی بسیار شبیه به یک خودآزاری و مَنِشی مازوخیستی است؛خودآزاری که گرچه عجیب می نماید اما در بسیاری از اوقات کاملا خودآگاهانه است.چیزی که توضیح آن بسیار برایم دشوار است.گاهی نیز این خودآزاری حاصل اجبارها و قیدهایی است که اصول اخلاقی خودم در رابطه با دیگران به من تحمیل می کند.زندگی برای من چیزی جز یک خودآزاری {خودآگاه / ناخودآگاه}در امتداد زمان نیست. من تا آنجا که در توانم است سعی خواهم کرد که این فرآیند را در قالب مفاهیم و ارزشها و چارچوبهای خودم بازتعریف کنم اما جاهایی هست که دیگر از توان یا حتی خواسته من خارج است.گرچه هرکس سعی می کند که زندگی را با رویاها، ایده آلها ،توهمات/واقعیات خود بسازد و بپذیرد اما من همیشه در خاطرم هست که ایده آلها و خیالاتم مرا از سرحد امکانات و شُدنیها بسیار فراتر نبرد،گرچه برای حقیقت مفهومی مجرد و مجزا قائل نیستم اما در دنیایی که ترکیبی از خردآیینی و نسبی باوری است{شاید چیزی شبیه به تفکرات پوپر}حقیقتی را جستجو می کنم.حقیقتی که در پارادایم خود می فهممش،می شناسمش و می جویمش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر