۱۳۸۳ مرداد ۱۵, پنجشنبه

پس نویس: توضیح مزخرفی است که حالم را به هم می زند،اما گاهی شرایطی پیش می آید که هم در آن گفتن دشوار است و هم نگفتن، واینک من گفتن را برگزیده ام.
این نوشتارهای اخیر در ژکان،این چَلِنجهای(Challeng) گاه خشن،این پوست کنی ها {که البته شاید گاهی بسیار تند می شود}اینها فاصله بسیار دوری از دنیای زنانه و صورتی انبوهگی دارد،از دوستی ها و صمیمیت های متعفن آن،از قهر و آشتیهای حال بهم زن.امیدوارم در پارادایم ژکان این را تا کنون دریافته باشید.

{حنظلی...}
نیش نوشتار من در نوشته پیشین{که شاید چون تو مخاطبش بودی غرغر و خزعبلات و گریه دار بنامیش} ،که حتی تا حدی عمدا بر آن اصرار ورزیدم،محکی بود بر همان داستان همیشگی زهر و انگبین که بارها درباره اش صحبت کردیم و گمانم پذیرفتی{و با این نوشته اخیرت اثبات کردی} که این بحث تنها در حد ایده آلی بسیار مطلوب اما دست نیافتنی است{1،2،3،4}.خود تو در مقام کسی که ادعا می کند نوشته اش و سبک اش گزنده است{و من به این باور دارم} به این داستان عشق می ورزی و از آن طرفداری می کنی ،اما آنگاه که تیغه تیز آن کمی متوجه خودت می شود سریعا حالت تدافعی به خود می گیری و سعی در جوابیه نویسی و دفاع از خود و تخطئه طرف مقابل می کنی{البته این واکنشی طبیعی است و من از این نوع واکنش خرده نمی گیرم،گرچه برای آن حدی قائلم}بدین ترتیب حال که تو به خیال خودت با نوشته"پدیده ای بنام بابک احمدی" لطافت انبوهگی و افه محافظه کارانه این پدیده را ویران کرده ای{(آ) رق} و این امر را کاری بایسته می دانی ،چرا آنگاه که جایگاهت عوض می شود اینگونه برمی آشوبی و تمام فلسفه بافیهایت را فراموش می کنی؟اینگونه عکس العمل، نشاندهنده این نیست که تو خود را فراتر از این انتقادها و عاری از هرگونه لغزش و اشتباه و کژی می دانی؟آیا بدین دلیل نیست که مرا{و شاید هیچکس را} در حدی نمی دانی که بخواهد از تو انتقاد کند یا بقول خودت تو را بگزد؟آیا این همان عکس العملی نیست که همان انبوهه ی مورد انتقاد ِ تو از خود نشان می دهد؟این حقیقت، چُرت ِ زهر و انگبینت را پاره نمی کند؟


آری همانگونه که خود نامیدی شاید گاهی اوقات باید تو را در زمزه گروههای فشار قرار بدهم،آیا گروه فشار تنها زمانی بد است که با لباس بسیجی و باتوم و قمه بر سر دانشجویان بکوبد؟آیا تقبیح کار آنها تنها بخاطر ایدئولوژی مزخرفشان است؟این طرز برخورد یکسونگرانه، خودمحورانه و خداانگارانه با یک جریان و حرکت چه از خواستگاه مذهب،چه فلسفه،چه هر ایدئولوژی یا مرام و مسلک دیگر از دید من امری مذموم و تقبیح شده است{گرچه توریست ِ اندیشگر و دموکرات و ... بخوانیَم}


در نوشته ات گویی تنها سعی در جواب دادن کرده ای،پاراگرافها را به منزله تیرهایی در کمان نهاده ای و رها کرده ای.با یکبار مرور دیگر آنها حتما در می یابی که چقدر لحن تدافعی و تخریبی داشته ای.برخلاف ادعاهای خودت در مورد هضم نوشتار و برخلاف عقیده ات بر پایه اندیشیدن در همان روز جوابیه صادر کرده ای،هنگام خواندن نوشته من در جای جای آن بجای نیوشیدنش{گرچه می دانم آنرا قابل نیوشیدن نمی دانی} بدنبال پاسخ سرکوب کننده و قاطعی می گشته ای و این در نوشته ات آشکار است.{آنجا که بی هیچ زمینه قبلی به کوبیدن شعر گفتن من پرداختی،آنجا که نوشته های مرا خردآئینانه به باد انتقاد گرفته ای و حکم بر آنها صادر کردی}می دانی که از اینها هیچگاه دلخور یا ناراحت نمی شوم{داستان من و تو از این بازیها گذشته است } بی هیچ تعارفی من آنقدر از تو آموخته ام که اینها برایم در حکم هیچ است،اما آنچه مرا برمی آشوبد این است که چنین موضعی و برخوردی را از سوی چون تویی می بینم،گله من بخاطر انتظاری است که تو در من ایجاد کرده ای،بخاطر شناختی است که تو از خود به من داده ای .هرکس دیگر{هرکس ،بجز یک نفر دیگر که مطمئنا می دانی چه کسی}اگر هزاران بار تندتر و بدتر و رکیک تر برای من می نوشت هیچگاه در مقام بحث و صحبت و جدل بر نمی آمدم{که بارها نوشته اند و من زبان در کشیده ام که انتظار بیش از این نداشته ام از آنان،و تنها خندیده ام}اما آنگاه که تو براحتی بازه های زمانی و آنچه گذشته را نادیده می گیری و اینگونه حکم می رانی و به قضاوت می نشینی بخود حق می دهم که گله کنم.گله ای نه از سر دلخوری و ناراحتی یا به خیال تو برخواسته از گزش نیمچه دوستی،بلکه گله ای که حاصل انتظار از کسی است که از او توقع بسیار بیش از این داری،گله بخاطر فروریختن چیزی در ذهن،گله بخاطر زخمی غیرمنصفانه همچون زخمهایی که انبوهه می نشاند،{اگر بخواهم باز هم بگویم شاید بسیار شخصی و حال بهم زن شود،خودت بین نوشته ها را بخوان}


من هیچگاه ادعای شاعری نکرده ام و نمی کنم و تو اینرا خوب می دانی.گرچه شعرهای من همه بقول تو نقیضه اند اما می دانی {و همین مرا می آزارد} که آنها از سر خواندن شعر و جوگیر شدن بوجود نیامده اند.دقیقا همانگونه که تو گفته ای شعر من با عنوان "بازمصلوب" بدلیل عشق مفرط من به اخوان و هضم کارهای او و نهادینه شدن تم آهنگین و کوبنده شعرهایش در درونم کاملا ناخودآگاه به ریتم اشعار او نزدیک است و گمانم می دانی که خواستگاه این شعر مشکلی بود که بسیار آزارم داد و در مقطعی بکلی مشغولم کرده بود،این شعر و نمونه بعدی هیچکدام آنگونه که تو تفسیر کرده ای بوجود نیامده اند.من در این شعرها هیچ کجا{هیچ کجا} دزدی نکرده ام{حتی برخی بخاطر بعضی واژه سازیها از شعر انتقاد می کردند،واژه گانی که در هیچ شعر دیگری نبوده}،تقلید نکرده ام،برای نوشتن زور نزده ام.تنها در لحظه آنچه را درمن جاری بود نوشتم و همانگونه که توضیح دادم چون صلابت و آهنگ کارهای اخوان هماره مرا نوازش داده، این شباهت در ضرباهنگ کار تنها بخاطر هضم و نهادینه شدن شعر او در درونم است نه دزدی و تقلید،و تو اینرا خوب می دانستی و اینگونه قضاوت کردی{و همین درد مرا سخت می آزارد}حتی برایت گفتم که در شعر دوم،نیمه های شب از خواب برخواستم و شروع به نوشتن کردم.


من هیچگاه ادعا نکرده ام که خواندن یکی از راههای فیلسوف شدن است .من خواندن را یکی از ملزومات و ابزارهای لازم برای این امر می دانم . اینرا در نوشته پیشین هم گفته ام که واضحا در کنار خواندن داشته های دیگری هم مورد نیاز است{و خوانش نادقیق و عجولانه تو با هدف پاسخگویی و خاک کردن رقیب حتی خود خطوط را هم ناخوانده گذاشته چه رسد به بین خطوط،}و تو در مقام پاسخ عین منظور مرا تکرار کرده ای!


در مورد فرهنگ سازی نیز از شاید منظور مرا نفهمیدی،وگرنه در صحبتی که بعدتر با هم داشتیم هردو این مفهموم را می فهمیدیم و می پذیرفتیم.برای مثال دانشگاه را مثال زدم و با نامیدن از دوستانی مشترک تاثیر این فرهنگ سازی را به بحث نشستیم.به گمانم این بحث آنقدر واضح و بدیهی است که نیازی به سروکله زدن نیست و شاید بیان الکن من یا کژاندیشی تو موجب این امر شده است.
به گمانم در چنین جایگاهی صحبت از اینکه تو نوشتن نمی دانی و نوشته هایت چنین و چنان است بحثی بسیار کودکانه و مشمئزکننده است ،من و تو حق داریم که از نوشته ای خوشمان نیاید و آنرا مطابق با سلیقه خود نیابیم اما به گمانم اینگونه حکم راندن بسیار بچه گانه و لوس است{مرا به یاد دعواهای بچه های ابتدایی می اندازد}


این تنها پیچیدگی و هزارتوهای یک نوشته نیست که تو را به مبارزه می طلبد و باید با آن کشتی بگیری،گاهی نوشته هایی بسیار ساده و بی پرده تو را به مبارزه می طلبند و آنگاه تو باید با خودت،با خودی که کور و کر می شود و از روی خشم و منشی کودکانه تصمیم می گیرد کشتی بگیری و عقده گشایی کنی.
یادم است پیشتر هم این شعر مولانا را نوشته بودم{گزندگی را باید در این چند بیت بیابی}
ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخره خرگوش نیست
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آن است آن،که خود را بشکند

پیش نویس:
1-البته که هیچگاه خرد را برابر واژه "Ration" نمی آورند.این واژه در زبان انگلیسی دارای مفهوم زیر است:
A specific amount of something such as food or gasoline that you are allowed to have when there is much not available
و در هیچیک از مفاهیم شبیه به بالا به مفهوم خرد یا عقل بکار نمی رود.تنها واژه "Rational" است که با چنین مفهومی بکار می رود{که آنهم حالت توصیفی دارد}."Rationalist" به معنای فردی است که بر پایه اعتقاد به خرد{Thinking} نه عقل ،کارها و "عکس العملها را ارزش گذاری می کند؛Thinking" تنها برخواسته از عقل نیست بلکه ترکیبی از عقل و احساس{خرد} است.البته ممکن است برخی واژه "خردآیینی" را بپسندند و برخی "عقل گرایی" را.اینجا بیشتر یک بازی زبانی است.آنچه منظور من از توضیح این واژه در نوشته پیشین بود حکم سرضرب دوست عزیزم در رد کامل این واژه و مفهوم بود.این تفاوتها بر سر واژه ها بسیار زیاد است،آنچه مهم است نحوه برخورد با تفاوت است{ضمنا معادل پارسی دیگر "خرد" در فرهنگ فارسی "عقل و هوش" است}
2-اولین بار واژه "پارادایم" را در بزرگداشت "فروغ فرخزاد" در دانشگاه صنعتی شریف در سخنرانی یک فیمینیست دوآتشه شنیدم{در مذمت پارادایم مردانه!}و بسیار خندیدم.
به هرحال خوشحالم که پارادایمی هرچند کوچک و موقتی برای من به رسمیت شناختی.

{برای خودم}...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر