۱۳۸۳ مرداد ۱۲, دوشنبه

{ع}آروغ، {آ}عادت، parody ، خوش‌بینی
{زیاده‌نویسی برای برای نیمه‌دوستی که هنوز گزیده می‌شود!}


خوب! هنوز تا جدیت راه ِدرازی مانده که رسیدن به آن برای پوزیتویست و خوش‌بین و توریست ِاندیشه‌گر، ملامت و فلاکت ِبسیار به‌همراه دارد!


نقد؟! هرگز!
نوشته‌ام، نقد ِفرهنگستانی (نقدی که در چارچوب ِزیست ِمؤلف، به استخراج ِمعانی و قصد ِمؤلف می‌پردازد و با رعایت ِوجه ِحرمت‌گذاری ِآکادمیک به نقد ِمحافظه‌کارانه می‌پردازد)، نیست. این‌گونه‌ی نقد، خاص ِروزنامه و گاه‌نامه‌های بازاری است، خاص ِاستادان! من نه استاد-ام و نه در پی ِاعتبار برای صدور کارت ِویژه‌ی نقادی! گمان می‌کردم که دید ِمن خیلی پیش‌تر از این‌ها برای‌ات روشن شده بوده ‌باشد! ویران‌کردن ِهر لطافت ِانبوهگی، هر افه‌ی محافظه‌کارانه، پریشان‌کردن هر تلخند ِمهروزانه، تا حد ِجنون! {و تو از لطافت ِنهفته در این خشونت بسیار دوری!} نقادی ِمدنظر تو، که مرام‌نامه‌ای شایسته برای‌اش نوشته ای، نقادی فرهنگستانی(آکادمیک) است {مانند ِنقد ِشاهرخ حقیقی از کتاب ِتردید ِاحمدی که در کتاب ِگذار از مدرنیته؟ آمده}. نوشته‌های این‌چنینی ِمن {اگر خوش داری، نقد-اش بپنداری} را باید در چارچوب ِنقادی هسته‌ای: نقادی وا-ساز-گرانه اندیشه کنی! زبان ِتند ِمن بایسته است. جالب این‌جاست که این سبک در "خوانش"های من، پررنگ‌تر می‌شود {و دیدن ِناقص و ساده‌انگارانه‌ی تو آن‌ها را نمی‌بیند! چه بسا آن‌ها را شاعرانه، ظریف و خوشایند(!) ببینی! و این ضعف ِتوست در نیافتن دلالت‌های زیرین ِنوشته}.

احمدی و پدیده‌ی احمدی:
من هنوز کتاب‌های احمدی را می‌خوانم {مثل ِروزنامه‌ی عصرانه، با یک فنجان قهوه!}، اما هرگز آن‌ها را دستمایه‌ی کار ِاندیشگی ِخود قرار نداده‌ام {شراکت در دزدی، خود، جرم است! ها؟!}.خوب است که به عنوان ِنوشته دقت کنیم: "پدیده"؛ این پدیده نه شخص احمدی، بل، جای‌گاه او در این دوران است. من نه هرگز او را می‌شناسم و همان‌گونه که می‌دانی هرگز از لذت زنانه‌ی برآمده از شناخت ِزندگی و شخصیت ِدیگران چیزی می‌دانم! آماج ِگزند ِنوشته، کار ِاحمدی است. من را می‌توانی یکی از اعضای وفادار گروه ِفشار(!) در نظر گیری که با ورود ِهر توریست به باغ ِافلاتونی، سر-درد می‌گیرد! ورود ِکسانی که هرگز نمی‌توانند اندیشیدن را چونان شکلی جدی از زندگی اندیشه کنند و اندیشیدن برای‌شان بیش‌تر به حال‌و‌هوا بسته است تا به "ضرورت"ی که به زندگی اصالت می‌دهد، مدت‌ها برای‌ام رنج‌بار بوده و کماکان هست{هرچند که درک ِبه‌تر و عمیق‌تر ِانبوهه، در نا-بود کردن وجود آن‌ها، و در ندیدن‌شان کمک‌ام کرده و می‌کند؛ اما هنوز شلوغی ِاین گردش‌گری‌ها را می‌شنوم!} ..

لذت ِبی‌-خودی:
بارها گفته‌ای که هدف از خواندن و لاسه با اندیشه لذت‌بردن است! من مخالف شدید ِچنین لذتی ام. این لذتی توریستی از اقامت ِچندروزه در گردش‌گاه ِاندیش‌گری است. جهیدن‌های وزغ‌واری است که پس از هربار جهش، در باتلاق می‌افتد! وزغ پرواز نمی‌داند! لذت از متن، از موسیقی، حتا لذت از دوستی، لذتی منفعل، پذیرا و ناخودی نیست. لذتی است ناخودآگاه که در پس‌اش جدیت‌ها، رنج‌ها، سخت‌گیری‌ها و آهش‌ها، همه در هم‌زیستی شادشان ،پایا،باشنده اند.

خوی دموکرات یا مهربانی ِنزار:
خب! این‌که پیش پای فنچ‌بازان و بازیگران ِهمه‌دان سر خم می‌کنی، نشانگر ِسلیقه‌ و خوی دموکرات توست که باید به آن احترامی انبوهگی گذاشت {به همه‌ی مهربانان(!) باید چنین احترامی گذاشت}. این جماعت، روح ِاین جماعت همان چیزی است که بیش از هرچیز دل-آشوب-سازی می‌کند. روح ِبی روح و روح-زدا که زیرکانه، سادگی ِروح ِساده‌لوح را شکار می‌کند، از آن ِخود می‌کند، رنگ‌اش می زند و در خود فرومی‌بعد تا چاق‌تر شود.

صنعت ِفرهنگ سازی، بازار:
فرهنگ سازی: به یاد صنعت و بازاری افتادم که بر پایه‌ی همین نظر تو استوار است{آدورنو/هورکهایمر}. آدم‌شدن، فرهیخته‌شدن، رشد: دیری است که دیگر این‌ها در "سیاهچاله‌ی توده"، در فریب ِمدرنیته، در روح ِانبوهگی مستحیل شده‌اند! به‌هرحال برای زندگی ِبی‌مایه‌ی انبوهه‌زی، امید چیز خوبی است!!! خاصه که در جهان ِفقیر امروز، همه، با امیدی ستودنی و با اراده‌ای اسکیزوفرنیک به‌سوی شعر و فلسفه و هنر پر می‌زنند، به سوی به‌چنگ‌آوردن ِنبوغ!!! من اما، سنتی‌تر از این‌حرف‌ها، به خمیره باور دارم!

سبک! {بحثی جدی}
مشکل ِتو سبک ِمن نیست! {که تو آن را با گزندگی نفرت‌زا عوضی گرفته‌ای! و این سوءبرداشت تقصیر ِتو نیست.. خمیره!!!}. که برای تو نیست. نویسنده با سبک، نیوشنده‌سازی می‌کند. این توهم ِضروری نوشتن است {شاید فهم این موضوع برای‌ات سخت باشد؛ از آن‌جا که نوشتن نمی‌دانی و نوشته‌های‌ات یکسر شرح ِحال و توصیف مزاج اند و قلم، در دست‌ات، ابزاری برای بیان و نه برای اندیشیدن!} سبک، خود ِاندیشه است. درون‌مایه در سبک قرار نمی‌گیرد، بل در/با سبک حاضر می‌شود. {آیا می‌توان درون‌مایه‌ی غزلی از مولوی را به نثر کشید، یا آیا می‌توان نثر ِپرمایه‌ی نیچه را شعر کرد؟!} آن‌چه که تو گزندگی می‌نامی، از سختی ِافشردگی ِناگریز ِنوشته مایه گرفته. جالب است بدانی خوانندگانی را می‌شناسم که این گزش‌ها را نوش می‌کنند و این افشردگی‌ها، برای‌شان افسردگی‌زدا است! اگرچه این تویی که در مقام خواننده، باید منش ِمتن ِمرا تعیین کنی؛ متن ِمن بی‌خواندن خواننده چیزی نیست اما باید دانست رویکرد ِخواننده چه‌گونه منش‌بخش ِمتنیت ِیک متن می‌شود. برخی متن‌ها، در برخورد ِ نخست خودخواه، خیره‌سر و ناگشوده می‌نمایند {هایدگر، دریدا، بلانشو...}، اما با کمی سخت‌گیری و کشتی‌گرفتن، با واسازی و خود-واسازی، ارتباطپذیر می‌شوند و با توی خواننده، به دل‌فزاترین گفتگوها می‌نشیند {و به گمان ِمن، تو هنوز این سخت‌گیری را نفهمیده‌ای}. باری، خواندن، شوخی‌بردار و خوشی‌برانگیز نیست. در فراگرد ِخواندن، رنج‌ می‌بریم، گزیده می‌شویم و با پذیرش این دردهاست که سرانجام به دنیای متن راه می‌یابیم؛ آن‌گاه می‌توانیم از لذت، لذت ِبزرگ رحف بزنیم! این عین ِآهندیشه است.

علمی؟ در این باره چه می‌توان گفت؟ ها؟ علمی؟ عجبا! ژکانی که علمی بنویسد! {بازی با علم شاید، اما علمی نوشتن!: اخخخ}

فیلسوف؟! هرگز!
راه‌های فیلسوف‌شدن: مطمئن باش که این مثل راه‌های رسیدن به خدا نیست! فیلسوف‌، دانشور نیست. باید خمیره و مرض (آری، مرض!) ِاین کار را داشت. این و آن را می‌بینیم که هر روز کتاب قطوری به دست گرفته، مشغول چپاندن اراجیف فلسفی در ذهن ِبیچاره اند! بی‌آن‌که دمی از وقت ِگران‌بهای خود را صرف ِدر-خود-شدن و برای-خود-اندیشیدن کنند، می‌خوانند و می‌خوانند. با کتاب نمی‌توان فیلسوف شد! نوشته‌های چنین فیلسوفی، یک تقلید مهوع است. باد ِمعده پس از خوردن ِعجولانه که صدای‌اش را کم‌شماران می‌شنوند!
لذت بردن از پارُدی و نقیضه (Parody)، لذتی ناپاکزاد و دریده است که امروز هرکس‌وناکسی در آن خمار می‌شود. این‌ها همه ریشه در بی‌مایه‌گی در "خواندن و نوشتن" دارد.
شعرهای تو همه نقیضه اند. شعری که از سر ِخواندن ِشعرها به یاد بیاید، بی‌درون است؛ شعر نیست. من هم شعر می‌خوانم و درست مانند ِتو چون در حال ِشعر غرق می‌شوم، بی‌اختیار انگیزه‌ی نوشتن می‌کنم. اما نباید نوشت! این غرقه‌گی، اگر نوشته شود، چیزی نیست مگر فاحشه‌گی خواندن. یک دزدی! باید درنگ کرد، تا هضم انجام یابد؛ تا ایده درونیده شود و آن‌گاه شاریدن ِافکار، که از آن‌ ِما شده، حکم ِآفرینش دارد. شاعری (و کلی‌تر، هرگونه هنرورزی)، چیزی نیست مگر آفرینندگی. بارآوری، ساختن ِچیزی نو، هست‌کردن ِیک نیست. شعر از این رو فلسفی است {و از ین رو از تفکر فرا می‌رود} که باید خود ِزندگی باشد و نه بیان ِآن. فیلسوف و هنرمند، این دو، هستند؛ هستند چون می‌سازند، برای خود، از خود و کنده از هر گفتمان.

هنوز تا جدیت راه ِدرازی مانده! و من ِهمیشه‌راضی از واکنش{ هرچند نازیباشناسانه‌} در برابر ِگزش ِژکانی، شتران ِتنبل ِاین راه را نظاره می‌کنم که با کوهانی چرب و خوش‌بینی لوس آرام‌آرام به سوی سرابی که از غایت‌اندیشی و فایده‌انگاری ارسطووارشان ساخته‌اند، به ناکجا می‌روند.


افزونه‌:
برابر ِ" ایسم"‌ها برای خرده-خوانندگان فلسفه از کتابی به کتاب ِدیگر به گونه‌ای اسف‌بار تغییر می‌کنند! این هم از دیگر دستاوردهای ضعف زبان ِفلسفی در کشور ماست که نه در حد ِسردرگمی ِکلامی که تا حد ِپریشانی ِاندیشه تباهیدگی می‌کند!
آیین (Ritual): مجموعه کنش‌های سمبولیک، رشته رسومی که هر جماعت، قوم یا کلان برای بهره‌گیری از نیروهای متافیزیکی در آن زیست می‌کنند. خرد-آیینی بی‌معناست. البته شاید از آیین معنای مرام یا رسم و هنجار اراده شود که آن داستانی دیگر دارد.
Ration: مدتی است که دیگر خرَد را برای این واژه نمی‌آورند. چه‌که خرَد در ادبیات پارسی، ساحتی فرازین‌تر از عقل دارد:دریافت، ادراک و فهم که همه از کنش ِعقل گسترده‌تر اند. عقل، برابر ِزیبنده‌ای می‌آید که همان‌طور که در عرفان خوانده‌ای، در برابر اشراق قرار می‌گیرد. برای من، آهندیشگی، کنش ِخرد است{خرد: هم‌نهاد ِعقل-احساس}؛ و تفکر/تفکر ِمفهومی کنش ِعقل است.
پارادایم: اولین بار این واژه را از من شنیدی و من هم گفتم که معنای کووِنی آن (الگو و سرمشقی برای علمی‌بودن یک گفتمان که به‌واسطه‌ی اجماع ِعالمان ِوقت، صورت‌بندی می‌شود) را در نظر می‌گیرم. در متن ِگریه‌دار و گله‌مند ِتو (که خوشبختانه با این گفتگوهای نوشتاری ِگاه‌به‌گاه،‌ دست ِکم از فضای نمور و بی‌جان و غرغروی آن فاصله می‌گیری!!!)، می‌توان برای آن "من" ِتنها، آن سوژه‌ی خودخواه {که گاهی، در نقد، طرف ِدیگرخواهانه و سویه‌ی دموکرات‌اش گل می‌کند} و شاکی، پارادایمی به کوچکی یک التزام ِنظری ِخودساخته و موَقتی در نظر گرفت!

برای محسن


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر