مانیفست ان-بیایی ِ گُه-حوری ِاسهالی
{هجویه}
اَن-بیا، این بیگناهان ِبیهمهچیز. این ناتبهکاران ِنابکار که به مظلومیت و ترحم زنده ماندهاند. مومیاییهایی که تا ابد باید برایشان عزا گرفت. در مرام ِع-ِی-شنمای ِش-ی-ع-ی، ان-بازی در عزای ان-بیا بهازای رود ِعسل در فردوس...
مرض، عمومی است. پارانوید ِجمعی. عذاب ِوجدان ِهمگانی. زیادی ِامیال ِواپسزدهشده در ناخودآگاه ِجمعی.
تلویزیون، این همدم ِراستین ِانسان ِمدرن، که برای روح ِبیچیز ِسومی، حتا از این همدمی فرارتر میرود و به بهترین دوست بدل میشود، خود، انتقالدهندهی این ویروس است. تحمیل ِعزاداری، نمایش ِمراسم سوگواری که در آن گلهای از شیرینمغزان ِحرامزاده، گِرد ِسفرهی چرتوپرتگوییهای شکستهسر نشستهاند، در چهره از غمی مبهم که نمونهای مازوخیستی دارد، رنحمندند و در معده، از ولعی بزرگتر از آن غم، یعنی سفرهی طعام ِحلال درد میکشند. سر-و-صداي معدهی خالی را با صدای بلند ِنعره و زاری برای مومیایی پنهان میکنند.
سالوس ِدریدهصفت، مد-دآ-{ح)هان(؟) ِاهل ِصید، قلاب نعرهی خراشیدهشان را که با طعمهی ان-بیایی مسلح شده، در بلبشوی ِملودیها و دهههای یادمانی میاندازند؛ رطیل میگیرند و نعره میزنند. عرقکرده، کتوشلوار ِسبز، گوشتالو: ریختی مهوع. موجودی بهغایت کثیف.. که گهگاه پای خطبهی ول-نشانه میرود و اسباب نمایش ِسوگواری دروغین در یاد ِمرگ مظلومانه را فراهم میکند. پلشتترین مخلوق که برای فردوس ِصاحب، عر میزند!
و ِل-آ-ی-ت محرزه
ول-نشانه، نشانهی ولگشته، بیمدلول، برازندهی بازی بیپایان دلالت؛ اما، دالی خودکامه که سرانجام سراسر ِساختار را از درون فرومیپاشاند. نشانهای ناکسوکار که هم آیت ِدادار است و هم حاکی ِاضمحلال ِدادباوری! سوژهای برای نثر ِنو.
سالار ِاین گهحوری، یگانهسرور ِاین تیمارستان (که یگانهگیاش، یادآور ِتوحید ِصاحب است)، و َِلی فقهدان است که حکم سبز ِانتصاباش را از خود ِذات ِصاحب دریافت کرده(حق ِالهی ِپادشاهی)، سر ِشکستهاش را با دستاری سیاه جمعوجور کرده و عصای ِقیمومت به دست، منت بر امت ِهمیشهنادان و گناهکار نهاده که وظیفهی خطیر وعظ و ارشاد را در این دنیای فاسد و بیصاحب قبول کرده. قبول ِحق! امت تا آخرین شن ِروح ِخشکیدهاش برای تو میمیرد!
او با دیدن امت، دست را نه برای تشکر و بایبای ِغربزده، که بههدف ِتبرک و بخشش بر همگان میماسد. آخر، او تنها مخلوقی است که بر همگان حق داشته و درمقابل، احدی بر او حق ندارد! او تجسم ِتقدیر ِصاحب است. تجسم ِمعصومیت ِخودشیفتهوار و کودکانهی صاحب در خلقت. او صاحب ِ"بایدها و نبایدها"ست. و ِل-آیتی که با ظرافت ِیک پیکرتراش ِآپولونی، دشمن میتراشد کهبسا اتحاد و برادری(و شاید هم خواهری) ِامت حفظ شود.
انزجار از یک دشمن ِخیالی، نفرت از جهان، توسل به مومیاییها، انتظار آقای زمانی، خبرچینی، اینها آموزههای این فرقهی بیمار اند. نظام، مستبد نیست، خودکامه است. چراکه هر نظام ِاستبدادی نیازمند ِسامانهای دقیق و پیشنگر است؛ حال آنکه این گه-حوری، از همان اول، ریختزدوده، مضمحل و ازشکلافتاده، لنگانلنگان مردار نوباوهاش را بهپیش میکشید.
پروژهی سازندگی و سپس، مردمسالاری، دستاورد ِبلوای اسهالی اند. در اولی، مرد ِپسته، سد ِسوراخ ساخت و پسته در دهان ِشیطانکها گذاشت؛ در دومی، یک کتابدار ِخوشقیافه و تودلبرو{که مهمترین کار سیاسیاش، گولزدن ِجوانان ِالدنگ و احساسی و عقدهای سومی بوده}، گفتمان ِبیسَروته ِسالهای پسا-بلوایی را با اختراع ِنظریهی دمبریدهی "معاشقهی تمدنها" کامل کرد.
نفر ِبعدی...
انسان با ان-بیا، ان-سان میشود. اگر چنین مجازی را نمیپسندید، میتوانیم طور ِدیگری بازگوییم:
"انسان (انسان در جامعه، در جام ِعَههه)، در جامعهای که با حکومت ِقرونوسطاییاش، ان-بیا و کیش و آبخُست ِعرب را دستاویز مشروعیت ِنابهجای خود قرار میدهد و با گاییدن ِسپنتایی {این فرض ِخوشبینانه} رهبانیت، و شکلزدایی از شرمگاه ِدادار (بهواسطهی تجاوز به عنفی که در 1979صورت گرفته)، خردسال ِدرازقبا و شیرینمغزی شکستهسر زاییده و سپس ختنهاش را با نام ول-نشانهی محرزه جشن گرفته و کشوری را برای یک عمر {بازهم خوشبینانه}، عزادار ِاین جشن ِمردسالارانه و فروافسردهی توتالیتر ِمقدس ِخود کرده، ان-سان میشود!"
از درازی این جمله پوزش میخواهم. اگر بازهم نمیپسندید میتوانیم اینجور کوتاه بگوییم: در این اسهال، انسان/ان-سان محکوم به سعادت/فاضلاب شده!
این فژااگینگاه، این بیشرمی، آزار میدهد. چشم را میزند {و این از تقدساش است!}. روان را افسرده میکند. این تقدیر ِتاریخی ماست.
مدی(خ)ه {محض ِسکون/ Eulogy}:
خداوندگار، خامیازید؛ و خالوی اخته و خنگ به خفیری خبیث و خوشخطبه بدل شد.امت ِخایب، خمار ِبلوا بودند که خطیب آغاز کرد.. خفرنج، آغاز شد!
خناس، خنبک میزند. از خوشبختی ِخیالی ِخنایز ِخندمین، خور میگیرد. او خوازهگر ِخفریقی است که در خلاب ِخطوب ِخفیر، درمیغلتد؛ با خنوس ِخجیر-اش، خلت را بر خَد ِامت، میپاشاند.
خوش گذشت..
تا که خفیر، خریت کرد و خود را، حقیقت ِخالی ِخود را راست نمایید. خدیو شد. خدیوی خرخاشگر که در خریف ِاین تاریخ، دعویدار ِخایندگی ِخافقین است. چه خربطی؟! چه خسرانی؟!
خَپ!
{هجویه}
اَن-بیا، این بیگناهان ِبیهمهچیز. این ناتبهکاران ِنابکار که به مظلومیت و ترحم زنده ماندهاند. مومیاییهایی که تا ابد باید برایشان عزا گرفت. در مرام ِع-ِی-شنمای ِش-ی-ع-ی، ان-بازی در عزای ان-بیا بهازای رود ِعسل در فردوس...
مرض، عمومی است. پارانوید ِجمعی. عذاب ِوجدان ِهمگانی. زیادی ِامیال ِواپسزدهشده در ناخودآگاه ِجمعی.
تلویزیون، این همدم ِراستین ِانسان ِمدرن، که برای روح ِبیچیز ِسومی، حتا از این همدمی فرارتر میرود و به بهترین دوست بدل میشود، خود، انتقالدهندهی این ویروس است. تحمیل ِعزاداری، نمایش ِمراسم سوگواری که در آن گلهای از شیرینمغزان ِحرامزاده، گِرد ِسفرهی چرتوپرتگوییهای شکستهسر نشستهاند، در چهره از غمی مبهم که نمونهای مازوخیستی دارد، رنحمندند و در معده، از ولعی بزرگتر از آن غم، یعنی سفرهی طعام ِحلال درد میکشند. سر-و-صداي معدهی خالی را با صدای بلند ِنعره و زاری برای مومیایی پنهان میکنند.
سالوس ِدریدهصفت، مد-دآ-{ح)هان(؟) ِاهل ِصید، قلاب نعرهی خراشیدهشان را که با طعمهی ان-بیایی مسلح شده، در بلبشوی ِملودیها و دهههای یادمانی میاندازند؛ رطیل میگیرند و نعره میزنند. عرقکرده، کتوشلوار ِسبز، گوشتالو: ریختی مهوع. موجودی بهغایت کثیف.. که گهگاه پای خطبهی ول-نشانه میرود و اسباب نمایش ِسوگواری دروغین در یاد ِمرگ مظلومانه را فراهم میکند. پلشتترین مخلوق که برای فردوس ِصاحب، عر میزند!
و ِل-آ-ی-ت محرزه
ول-نشانه، نشانهی ولگشته، بیمدلول، برازندهی بازی بیپایان دلالت؛ اما، دالی خودکامه که سرانجام سراسر ِساختار را از درون فرومیپاشاند. نشانهای ناکسوکار که هم آیت ِدادار است و هم حاکی ِاضمحلال ِدادباوری! سوژهای برای نثر ِنو.
سالار ِاین گهحوری، یگانهسرور ِاین تیمارستان (که یگانهگیاش، یادآور ِتوحید ِصاحب است)، و َِلی فقهدان است که حکم سبز ِانتصاباش را از خود ِذات ِصاحب دریافت کرده(حق ِالهی ِپادشاهی)، سر ِشکستهاش را با دستاری سیاه جمعوجور کرده و عصای ِقیمومت به دست، منت بر امت ِهمیشهنادان و گناهکار نهاده که وظیفهی خطیر وعظ و ارشاد را در این دنیای فاسد و بیصاحب قبول کرده. قبول ِحق! امت تا آخرین شن ِروح ِخشکیدهاش برای تو میمیرد!
او با دیدن امت، دست را نه برای تشکر و بایبای ِغربزده، که بههدف ِتبرک و بخشش بر همگان میماسد. آخر، او تنها مخلوقی است که بر همگان حق داشته و درمقابل، احدی بر او حق ندارد! او تجسم ِتقدیر ِصاحب است. تجسم ِمعصومیت ِخودشیفتهوار و کودکانهی صاحب در خلقت. او صاحب ِ"بایدها و نبایدها"ست. و ِل-آیتی که با ظرافت ِیک پیکرتراش ِآپولونی، دشمن میتراشد کهبسا اتحاد و برادری(و شاید هم خواهری) ِامت حفظ شود.
انزجار از یک دشمن ِخیالی، نفرت از جهان، توسل به مومیاییها، انتظار آقای زمانی، خبرچینی، اینها آموزههای این فرقهی بیمار اند. نظام، مستبد نیست، خودکامه است. چراکه هر نظام ِاستبدادی نیازمند ِسامانهای دقیق و پیشنگر است؛ حال آنکه این گه-حوری، از همان اول، ریختزدوده، مضمحل و ازشکلافتاده، لنگانلنگان مردار نوباوهاش را بهپیش میکشید.
پروژهی سازندگی و سپس، مردمسالاری، دستاورد ِبلوای اسهالی اند. در اولی، مرد ِپسته، سد ِسوراخ ساخت و پسته در دهان ِشیطانکها گذاشت؛ در دومی، یک کتابدار ِخوشقیافه و تودلبرو{که مهمترین کار سیاسیاش، گولزدن ِجوانان ِالدنگ و احساسی و عقدهای سومی بوده}، گفتمان ِبیسَروته ِسالهای پسا-بلوایی را با اختراع ِنظریهی دمبریدهی "معاشقهی تمدنها" کامل کرد.
نفر ِبعدی...
انسان با ان-بیا، ان-سان میشود. اگر چنین مجازی را نمیپسندید، میتوانیم طور ِدیگری بازگوییم:
"انسان (انسان در جامعه، در جام ِعَههه)، در جامعهای که با حکومت ِقرونوسطاییاش، ان-بیا و کیش و آبخُست ِعرب را دستاویز مشروعیت ِنابهجای خود قرار میدهد و با گاییدن ِسپنتایی {این فرض ِخوشبینانه} رهبانیت، و شکلزدایی از شرمگاه ِدادار (بهواسطهی تجاوز به عنفی که در 1979صورت گرفته)، خردسال ِدرازقبا و شیرینمغزی شکستهسر زاییده و سپس ختنهاش را با نام ول-نشانهی محرزه جشن گرفته و کشوری را برای یک عمر {بازهم خوشبینانه}، عزادار ِاین جشن ِمردسالارانه و فروافسردهی توتالیتر ِمقدس ِخود کرده، ان-سان میشود!"
از درازی این جمله پوزش میخواهم. اگر بازهم نمیپسندید میتوانیم اینجور کوتاه بگوییم: در این اسهال، انسان/ان-سان محکوم به سعادت/فاضلاب شده!
این فژااگینگاه، این بیشرمی، آزار میدهد. چشم را میزند {و این از تقدساش است!}. روان را افسرده میکند. این تقدیر ِتاریخی ماست.
مدی(خ)ه {محض ِسکون/ Eulogy}:
خداوندگار، خامیازید؛ و خالوی اخته و خنگ به خفیری خبیث و خوشخطبه بدل شد.امت ِخایب، خمار ِبلوا بودند که خطیب آغاز کرد.. خفرنج، آغاز شد!
خناس، خنبک میزند. از خوشبختی ِخیالی ِخنایز ِخندمین، خور میگیرد. او خوازهگر ِخفریقی است که در خلاب ِخطوب ِخفیر، درمیغلتد؛ با خنوس ِخجیر-اش، خلت را بر خَد ِامت، میپاشاند.
خوش گذشت..
تا که خفیر، خریت کرد و خود را، حقیقت ِخالی ِخود را راست نمایید. خدیو شد. خدیوی خرخاشگر که در خریف ِاین تاریخ، دعویدار ِخایندگی ِخافقین است. چه خربطی؟! چه خسرانی؟!
خَپ!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر