۱۳۸۳ مرداد ۳۱, شنبه

پس نویس: بگذارید آخرین هذیانها را هم بنویسم،آخرین احساسکها را هم بترکانم!

من از رگبار هذیان در تب پاییز می ترسم
از این اسطوره های از تهی لبریز می ترسم
به شب تندیسهایی دیدم از تاریخ شمع آجین
به صبح از خوابگرد روح وهم انگیز می ترسم
برایم آنقدر از گزمه های شهر شب گفتند
کزین همسایگان از سایه خود نیز می ترسم
حقیقت واژه تلخی است در قاموس ناپاکان
من از نقش حقیقتهای حلق آویز می ترسم
نمی ترسند از ما و من این تاراج گر مردم
به تاراج آمدند این ناکسان برخیز می ترسم


درد،درد،درد امانم را بریده حنظل.مثل دیوانه ها از درد به خود می پیچم.
هیچکجا نمی توانم این بار سنگین را لحظه ای زمین بگذارم،پیش هیچکس نمی توانم دقیقه ای بنشینم و بنشانم این التهاب دیوانه کننده درونم را.
تنها تسکین دهنده موقتم مستی است و شهیق ضجه های مستانه.
مست بودم حنظل،کنار دریا مست بودم و از هیاهوی کثافت صداها و هجاها به طوفان کنار ساحل گریختم.
به آب زدم،سعی کردم صخره باشم حنظل،صخره.
داشتم غرق می شدم حنظل.یاد هامون افتادم،حمید هامون.یادت هست؟گفتند مهرجویی مجبور شده سکانس آخر را اضافه کند.من که مجبور نبودم اما حنظل،بودم؟
آنقدر عرض ساحل را بالا و پایین رفتم پاهایم همه عرق سوز شدند.نعره می زدم حنظل،نعره:
"هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم"


تا بلنداهای تلخ و کوبنده چاوشی رفتم،تا هزارتوی غم مولانا،تا چکاد ِ کاشفان فروتن شوکران .دنیای خودم بود حنظل.از شاملو به حافظ و از مولانا به خودم و از اخوان به دریا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر