۱۳۸۳ شهریور ۲, دوشنبه

گذار به اندیشانوشت
{پاره‌ی نخست}

- اندیشا‌نوشت، خواهر ِگزین‌گویه، هم‌زاد ِشعر است. اندیشانوشت، عرصه‌ی هستش ِزبان است؛ اما، سرد (در برابر ِشعر) و بی‌حیا (در برابر ِگزین‌گویه).


قلم و کاغذ / انتولوژی ِاندیشانوشت:
در اندیشانوشت، من، من ِنویسنده، همان قلم و کاغذ می‌شود. نه چشم، نه دست و نه مغز. اندیشانویسی، حالتی ویژه از نویسنده‌گی‌ست که نوشته، در غیاب ِهر انگیختار ِپیشینی در کرانه‌گی ِذهن، نوشته می‌شود؛ به‌زبان ِدیگر، نوشته، بدون ِداشته‌ی ذهنی، داشته‌ای که سرسام ِبرونیده‌شدن دارد، نوشته‌می‌شود تا تنها و تنها نوشته شود. هست شود. نوشتن بدون ِچشم، بدون ِداشت: نوشتن بدون ِچشم‌داشت. اندیشانویس ِکور و غنی، بی‌نیاز از قلم و کاغذ، خود ابزار ِنوشتن می‌شود. بایسته‌گی ِبود ِقلم، تنها در برون‌ریزی ِمعنا و صورت‌بخشی ِمفهوم معنا دارد؛ در دیگرحالات، قلم، فراسوژه‌ی نویسنده است. نویسنده، واژه‌ی پیشین را نمی‌بیند {چون قلم، کور است؛ یا شاید چون چشم ِقلم، نوک ِنویسای‌اش است، چشمی که نمی‌بیند ولی کاراست و بسیار کنش‌گر. چشمی که همه به آن خیره‌اند!} اما از آن‌جا که واژه‌ی کنونی، در ساختی هستی‌شناسانه، حکم ِزمان‌بودگی ِاصیل ِنوشته را دارد، واژه‌ی گذشته، در آن هست است. واژه‌ی پسینی هم که در نیستی ِهمیشگی‌اش، در چنین زمان‌بودگی‌ای هست: قرار بر این است که بیاید{ یعنی هست}. با قلم‌شده‌گی ِسوژه‌، ذهن و مرجع ِمعنا، خواست ِرابطه، صدق ِگفتار، سیر، روایت، زمان-مکان، بازنمایی، همه از معنا تهی می‌شوند. این تهی‌شده‌گی در ساحتی بی‌رنگ رخ می‌دهد: در کاغذی که در سفیدی‌اش از فرط ِبی‌قلمی ِقلم و قلمی ِمن، تلف شده. کاغذ، بستری‌ست برای ِبازی‌های بی‌غرض ِدلالت. سنگینی ِتک-واژه‌های نابه‌گاه، سنگینی ِبی‌مدلولی، درد ِبی‌پایان ِدال‌های دال، سفیدی‌اش را تحلیل می‌برند. کاغذ، باکره‌گی را فدای آمایش ِبازی می‌کند، بی‌چشم‌داشت. او مصمم، خُردخُرد ِوجود-اش را به پیش‌آمد ِکورمال ِقلم می‌بخشد. فراتر از زمینه می‌رود؛ نوشته می‌شود. کاغذ، در سراسیمه‌گی ِقلم ِبی‌ذهن، نوشته می‌شود..
این‌سان اندیشانوشت، من‌بودگی قلم و کاغذ، کوری ِقلم و اضمحلال ِتدریجی ِکاغذ است. این‌جا کمبود ِچیزی خواستنی است: خواست!

مخاطب، WU، تنهایی ِضروری:
بی‌مخاطب، یعنی آن‌سوی میل ِارتباط. ورای اصل ِلذت: مرگ! برخلاف ِروزنامه‌نویس، زیاده‌نویس، واگویه‌نویسی، روشنفکران، شاعرکان و ازین‌جور بیان‌گران ِنویسا؛ اندیشانویس، فراسوی غریزه‌ی رابطه، برای یک غایب می‌نویسد: نیوشنده. غایبی که بیش‌تر شنواست تا بینا. شنوایی که با سرشت ِاثیری‌اش حیای ِستهمگین ِگزین‌گویه را گزاف می‌داند! و در پی ِکسی که در خوانشی اثیری حتا از آواها هم خسته می‌شود! سخت‌گیر و ناینده! اندیشانوشت، به نوشته‌اش بازنمی‌گردد، او خواننده‌ی طرح ِخود نیست. طرح ِاو خواننده ندارد. یعنی خواننده غایب است. چون وعده‌‌ی نیوشیدن، به‌سان ِ وعده‌ی عشق نیستنده است. آری، خوب می‌دانیم که پدیده‌ی نیوشنده‌گی، فریب ِناگزیری‌ست که بود-اش بایسته‌ی نوشتن است؛ اما با وجود این فند، بی‌میلی ِاندیشانوشت به دیده‌شدن و ناشنوانمایی‌اش از تصدیق ِشنیده‌شدن، بر این فریب، فریب می‌زند {فریب ِفریب، موضوعی‌ست که در نوشته‌ی حقیقت، اغوا و خطرگری بدان خواهم پرداخت}. او اندیشناک ِنیوشنده نیست؛ و نیوشنده این بی‌اعتنایی را دریافته، در پی ِخوانش رفته، به نیوشندگی حقیقت می‌بخشد. مخاطب، in actu، وجود ندارد. برای چنین نوشته‌ای، مخاطب/تو، نیست/ی؛ نیوشنده/خود هست. زاد ِهم‌نهاد ِ"خود"، در مقام ِدریابنده‌ی وضعیت ِنوشتن-برای-نوشتن، تألیفی است اندیشانویسانه. تنهایی ِچنین تألیفی، هم‌باشی ِغریب ِنویسنده با نیوشنده‌ای هماره‌غایب است. مخاطب ِبراق، در خاموشی ِشگرف ِاین هم‌باشی جایی ندارد.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر