۱۳۸۳ شهریور ۳, سه‌شنبه

گذار به اندیشانوشت
{پاره‌ی دوم}

- اندیشانویسی، وانهادن ِخویشتن ِنا-من در عشق‌ورزی به لحظه‌/کنایه‌ی عشق/متن در رخداد ِتصادفی‌ ِنوشتن است.


نویسنده >< نویسا:
اندیشانوشت، کنش ِنویسنده ‌ست؛ نه نویسا (Ecrivant)! چرایی ِنوشتن برای نویسنده روشن است: می‌نویسد چون می‌نویسد. نوشتن برای هیچ‌کس؛ حتا خویشتن. می‌نویسد چون نوشتن کار-کنش ِاندیشیدن است؛ زندگی‌ست. نوشتن، ضرورتی‌ست پیشاتجربی، حاد-حسی و فرا-آگاهی که پیش می‌آید. این پیش‌آمد، مرز ِناسانی ِنویسنده و نویساست. وضعیت ِچنین پیش‌آمدی برای نویسنده، به‌مثابه وضعیت ِشکار است؛ و برای نویسا تنها یک حظ ِفرهنگی (اگرچه پنهانی). همین‌جا می‌توان پدیده‌ی "بغض ِنویسنده‌" را برشناخت؛ گاهی که نویسا در آن از سنگینی و فشار ایده‌های نوشتنی می‌رنجد، اما توان ِنوشتن در خود نمی‌بیند؛ جایی که خواستن، توانستن نیست! چراکه پیش‌آمد، خود، نابه‌گاه پیش‌می‌آید، در هاله‌ای پیراگیرنده قرار گرفته و مجال ِزرین ِشکار را در این هاله در اختیار قرار می‌دهد؛ در اختیار هرکسی که شکارگری بداند. نویسا از سر ِخودبسندگی و سوژه‌گی‌اش، وضعیت ِپیش‌آمدی ِپیش‌آمد را فهم نمی‌تواند کرد، ازین‌رو به تور و طعمه دست می‌یازد، شکارگاه می‌سازد، از نیامدن ِشکار افسرده می‌شود و افسرده‌گی‌ را با خودفریبی اسف‌بار-اش در تور می‌کُشد و این مُردار را می‌نویسد {و گاهی هم به‌خاطر بی‌طعمه‌گی، بغض می‌کند}.
نویسا، قلم در دست اوست. می‌نویسد تا سپس‌تر بخواند؛ و مهم‌تر: سپس‌تر خوانده شود. تا چهره‌ی خواننده را ببیند و از خوانده شدن لذتی خودشیفته‌وار می‌برد. او مخاطب دارد، شیفتگان ِبی‌عشق و بی‌کرداری دارد که هم‌راه ِاو در شکار ِمردار می‌شوند، که وقت ِبغض‌اش را می‌ستایند..
نویسا، می‌نویسد چون قلم دارد. او به‌اعتنا به زبان، قلم‌فرسایی می‌کند.نویسنده اما، یکسر در اختیار ِقلم، محاط ِنا-من ِقلمی‌شده‌اش شده. او می‌نویسد تا بیاندیشد. او از آن ِواژگان است و نه به‌عکس. جهان ِاو در لحظه‌ی این کنش، جهان ِکاغذی است که در ولع ِواژه، سیاه و سیاه‌تر می‌شود! اما "تر" برای این سیاهی، همواره چیزی‌ست ورای رنگ.


احساس:
با اندیشانوشت، احساس باطل می‌شود. نویسا، در عمل ِبیان، سوژه‌ی بیانگر-اش را نزد احساس خوار می‌کند؛ این‌سان او می‌نویسد تا نزد خویش و دیگران‌اش دیده شود. در سوی دیگر، نویسنده، با برون‌فکنی ِبی‌واسطه‌ی سازمایه‌های فرار ِاحساس، کلیت ِاحساس را باطل می‌کند. نوشتن برای‌اش، کشتن ِاحساس است برای احساس. این نه خودنمایی ِنمادین، که خودکشی ِخاموشی‌ست که در آن هیچ‌چیز دیده نمی‌شود؛ هیچ‌چیز، حتا واژه!


نامه:
نامه‌های نانوشته‌ای که عشاق هرآن و هرروز به هم می‌نویسند، مثال‌واره‌ی اندیشانویسی‌ست. نامه‌هایی بی‌مخاطب. نامه‌هایی به معشوق ِوالایش‌یافته{چیزی که وجود-اش عیان نیست/حاد-موجود/نیوشنده}، همان نامه‌هایی که نیوشنده‌ی راستین، آن مخاطب ِهمیشه‌غایب را هم‌راه می‌داند. موضوع ِاندیشانوشته، این‌همان ِموضوع ِگفتارِعشق است: ضد ِموضوع، مبهم، دوسویه، ناسازه‌وار، در-زمان، بی‌مکان..حادثه‌ای است که یکبار، برای همیشه، می‌آید و به‌فور هم پنهان می‌شود: تازه‌گی، خود-آ. اندیشانوشت، تلاشی‌ست انسان‌وار، بس نافرجام و بزرگ، برای خاطره‌کردن این حادثه. چونان که در عشق (که محکوم به فناشده‌گی زودرَس است {چون ژرفای نگریستن را به دردسترس‌بوده‌گی ِبسُودن رجحان داده})، نگاه‌ها، آواها، نانوشته‌ها و هر آمده‌ی آنی، همه خاطره‌هایی واقعی‌تر و بسا‌حاضرتر از حضور دو دلدار دارند؛ همه از رویداد ِزودمرگ ِعشق، زندگی می‌سازند. نامه‌هایی که در عشق نوشته می‌شوند، مقصدی ندارد! بسیاری ِاین نامه‌ها پاره‌پاره و نابود می‌شوند بدین دلیل ِساده (اگرچه ناآگاه) که گرایه‌ی نویسایی سربر نیاورد!، که چیزی بیان نشود؛ که نگاه، خیره‌گی نشود؛ که حادثه دمی بیش‌تر بماند. متن/موسیقی/عشق، در میانه‌ی سطرها/نت‌ها/پاره‌گی نامه‌ها یافت می‌شود. دیگرجاها، خط‌خطی‌شده، پرُصدا، و بی‌راز-اند.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر