شکریدهها «11»
-این دیگر چهجور ابراز ِاحساسات است؟ اینها دیگر خیلی قدیمی شده! مگر فیلم ِهالیوودی نمیبینی؟!
- هان؟!
توده، یک روز ِتمام فوتبال دیدن را به یک ساعت خواندن و اندیشیدن ترجیح میدهد؛ توده قهرمانی ِقهرمان ِوزنهبرداری را بهتر از ایثار ِاندیشهگر ِمیهناندیش-اش درک میکند: این پراکسیس ِتودههاست: آنها همیشه به پوسته راضی اند. تودهها هیچ ذهنی ندارند..
بیچراترین حقی که هر بنیبشری دارد، حق ِدانستن است؛ حق ِگمراهیست؛ اما گهحوری ِاسهالی نمیخواهد شما گمراه باشید، برای سرکوب ِاین حق برای شما قانون نوشته!
انسان ِمیانمایه بهداشت ِتن را خوب ادا میکند. درست، بههمیندلیل، از تن ِخود لذت نمیبرد؛ یعنی هرگز دل ِرویاروشدن با تنانهگیاش ندارد؛ آن را نمیفهمد. تن برایاش همیشه یک غریبهی غریبرفتار باقی میماند. مگر و تنها مگر در لحظهای که این تن را وادهد(از آن دور شود)، روانیاش کند: خوردن، گایه و شاید عرفان و عشق! {بدن ِتندرست او، به اندازهی بههنجاری ِرواناش، تهی از زندگیست!}
امروز، به کسی که از کار بازمیگردد، نمیتوان گفت: خسته نباشید؛ او خسته نیست! باید به او بگوییم: کسل نباشی! {کار ِمدرن}
نخست، یک ایده-واژهی سره، یک عنوان، یک نام، سپس بنداندازی برروی پرتوهایی که از آن سرهگی تابیده میشوند. بهزبان ِدیگر: نخست، انگیزه و احساس و سهش، سپس، برهانآوری و ورزش در انتزاع.
" الف، ب را هست میکند؛ و در این ب-بودهگی، پ هست میشود": گزارههایی با چنین ساختار (ساختی که من زیاد بهکار-اش میگیرم)، در پی ِیک آماج اند: همزیستکردن ِاین/آن، در همآمیزهای هستیشناسانه {و شاید گنگ!}.
دلداده/ واداده؛ دلشده/گمشده؛ دلستان/دلگیر؛ دلفزا/دلفضا؛ دلکَش/دلکُش؛ دلبر/بَربر؛ دلرُبا/دلبار؛ دلآور/ولآور؛... با این "دل"، چهبازیهای دلانگیزی میتوان کرد!
اخلاق ِسیاسی؟! سیاست ِاخلاقی؟! این دو چه آسان خویش را به یکدیگر وامیدهند! چهآسان از هم، هتک حرمت(؟) میکنند!!!
کتابهای بسودنی: کتابهایی که حس ِبساوش ِکامجویانهمان را ارضا میکنند! کتابهای خوشدستی که میتوان با آنها دستورزی کرد؛ و اگر خردهای درونه داشتهباشند، چهبسا بتوان به همآغوشیشان گرفت..
شاهواژههای نویسنده نباید خواندنی باشند. نباید به کار بیایند و مصرفی باشند. باید سختگیر، دیریاب، معناگریز و خوشآوا باشند تا اینسان از نگاه ِانبوههگی خوانش ِخوانا بگریزد. مثل ِ"تارون"، "درونابیرون"، "خود"، "هاژه"، "ژکان"...
گاهگاه، در پرسهزنیهای عصرانه که بازار ِخیابان زیر قدمهای بیخیال، تکهتکه میشود، به نگاههایی برمیخورد که نگاهاش میکنند، گذرانه، رهگذریاش را آشنایی میکنند، میگذرند و خودشیفتهوار میمیرند؛ این آشناییهای بکر ِمالیخولیاییها در خیابان، آشناییهاییست که برای مردمان ِبازار ناآشناست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر