ژکانیده از Mourning Beloveth
غبار
(Dust)
زمان، در پوست ِهستی خزیده
نقبی زده،
تا در شکنجهاش، سُست بیاساید
پسماندهی گوهر ِزندهگی
در رخنههای نور و سایه
در لرز ِدستان ِمضطرب گردمیآیند
تا بر جهان سراسر بپاشند و ابرهای مُرده را صورت ِغبار دهند
بیخطی ِتصاویر،
ماتی ِلحظات
بر دستان زنجیری از شن زدهاند
سرخوشیها،
همه، به سردی ِفلز
درون میدرند و
اوی ِخونریزان را
وامینهند در حسرت ِآن تاریکی که رنج در تاریاش میرنجد
تکههای سفال ِخردشدهی نور
زخماش میزنند، ژرف
تا چشم از نور و جهان بربندد
(زندهگی آیا نه پیشنواخت ِمرگیست که هر دَم، آمد-اش را میهراسیم!؟)
همیشهگی-خستهی زمان
مخمور و ملولاش کرده
برنمیتابد استادن را
در برابر رخنههای مرگچکان دیوار ِاتاقک ِبیکسی
به کناری میخزد
به گوشهای میرمد
مگر تا نساید چشمی خاموشی ِتسلیماش را
زمان، در پوست ِهستی خزیده،
نقبی زده
و در رخنههای نور و سایه،
دستان ِلرزان، زندهگی را وامیگذارند
چون غباری که خویش را به مرگی تام وانهاده
زندهگی را ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر