۱۳۸۳ شهریور ۱۳, جمعه

گوشه‌ای ویراسته از یک گفتگوی تصادفی

..

مهاجر: اما من هرگز نسبت به دوستی ِزن ‌با ‌زن، خوش‌بین نبوده‌ام {بدبین هم نبوده‌ام!}؛ در اصل، چنین دوستی برای‌ام بی‌معناست. شاید بدین‌خاطر که رابطه‌ای که (به‌قولی) ریشه‌ی غریزی دارد را رابطه نمی‌دانم (مانند ِرابطه‌ی اجتماعی(به‌معنای معمول کلمه)). برای من، موجودات باهم هیچ رابطه‌ای نمی‌توانند داشت؛ شالوده‌ی زیست ِموجودات، تخاصم و رقابت ِدژوار برای بیش‌تر‌شدن است. در این‌حال، دو و تنها دو وجود که سرشار-اند، بی‌آماج در هم می‌شوند، و والاتر (و نه بیش‌تر) می‌شوند. رابطه، دلالتی پرمعنا در عرصه‌ی هستی‌هاست و فریبی براق در جهان ِهستندگان!

من: هم‌دردی و با پوزش باید گفت: هم‌مرضی، خاستگاه روابط ِ زنانه است. تصادفی، زودجوش‌خور و خوارمایه، مانند ِدوستی ِبیمارانی که از انزوای مرضی لا‌علاج به یک باهمی ِمهربان در یک توان‌بخشی روآورده‌اند. همه به یک هدف، دور هم جمع شده‌اند: عقده‌گشایی از خود و از دیگرانی که همین چندلحظه پیش صمیمی‌ترین دوست شده‌اند. این مجال، گریزی‌ست از برده‌گی در رابطه‌ی بیمارگونه با مَرد. این جمع، جمع ِبردگانی‌ست که حال، همه، پیش ِهم قدرت یافته‌اند. هرچه چنین جمعی، پُرشمارتر باشد، قدرت ِوهمی ِتک‌تک ِبردگان بیش‌تر می‌شود. ترحم و دل‌سوزی. گروه‌ ِسرودی که درد ِدل و درد ِزندگی را با خیال ِراحت، دور از فالوس و نره‌سالاری آهنگ کنند. این گروه، این تعامل، تجلی ِهمان فضیلت ِانبوهگی‌ای‌ست که نوع‌دوستی خوانده می‌شود. در نوع‌دوستی، رابطه‌ای وجود ندارد {ما در برابر ِفقیر، شرمنده می‌شویم، هرچند خود فقیر باشیم.}

مهاجر: کاملاً! البته چون می‌دانم زن را در معنای عام آن (همچون یک اسم ِعام) در نظر می‌گیری با تو کاملاً موافق‌ام {به‌ترین دوست ِمن یک زن است!!!}. به قول ِلکان، زن {زن به‌مثابه یک اسم عام} وجود ندارد! جالب این‌جاست که اکثر دوستان‌ام هرگز این تعبیر را نفهمیدند! فکر می‌کنند این جمله در نفی ِموجودیت ِزن بیان شده! درحالی‌که در نقادی فمینیستی نو، رهیافت ِروانکاوانه‌ی لکان را نسبت به بی‌معنای چیستی ِنوع/زن و توجه به هست‌شدن ِزن به‌گونه‌ای اگزیستانس، مورد توجه قرار می‌دهد و بدین‌ترتیب از مواضع ِانتزاعی، خشک و آرمانی موج ِدوم فمینیسم (فمینیسم ِدوبوواری)، کنده شوند و با رویکردی پخته‌تر با مسئله‌ی جنسیت برخورد کنند. البته فمینیسم ِایرانی هنوز تا این کنده‌شدن خیلی فاصله دارد!

من: به‌خاطر ِهمین درگیر ِجدال ِهمیشه‌گی ِوحدت-کثرت اند. به‌طور ِکلی البته کل ِگفتمان ِفمینیستی درگیر ناسازه‌های این جدال است. چنان‌که در مارکسیسم، کلیت ِزیست ِفرد یا افراد به وجه ِزندگی ِمادی آن‌ها فروکاهیده می‌شود؛ و انسان را کار و حقیقت را پیکار ِنیروهای مادی معنا می‌کنند، در فمینیسم هم پافشاری بر روی یک خصیصه (جنسیت) و برجسته‌کردن ِافراطی ِآن در مقام ِهویت ِیک گونه، به بهای ساده‌سازی و تحویل ِخطرناک ِکلیت ِپیچیده‌ی انسان به یک مشخصه‌ی جزئی می‌شود. از دست‌دادن این کلیت، ضعفی فلسفی‌ست! به‌خاطرهمین، عاشق‌شدن ِیک فمینیست او را چنان دچار تناقض می‌کند که یا از عشق دست می‌کشد یا از موضع فکری‌اش! این اسف‌بار است و مضحک. این ‌جورجنبش‌ها، خود را از درون می‌پپاشانند، چنان‌که آن فمینیست ِعاشق، از درون می‌پوسد!

مهاجر: این تناقض‌ها برای من هم خیلی مضحک است. به گمانم، این تضادها ریشه در باور به راستی ِیک روایت دارند. زمانی که ما به چیزی ایمان داریم، زمانی که آکسیومی واحد داریم و برای‌اش زندگی می‌کنیم، با مواجهه با حقایق ِنوظهور دچار مشکل می‌شویم. اصلاً، نیرنگ ِباورداشت در همین نهفته که داشت‌اش ما را آرام می‌کند و به زندگی‌مان معنا می‌دهد. اما این‌ها همه برای کسی که رشد می‌کند موقتی‌ست. یعنی از آن‌جا که تازه‌هایی از راه می‌رسند که در برابر ِآن داشت قرار می‌گیرند، باور به آن داشته‌ها در لحظه‌ی برخورد با آن تازه‌ها دردناک می‌شود.

من: به گفته‌ی نیچه، حقیقت‌ها وجود دارند و نه حقیقت! خب، چندان عجیب نیست! به نظر ِمن تمام ِاین تضادها، فلسفی‌ست. هرچیزی که در ذهن و زندگی‌مان درونیده نشده باقی بماند، توانمند ِآزارگری دارد. مثل ِکار ِمدرن! باور به یک آکسیوم ِعقلانی یا ایدئولوژیک البته زیان‌بار است. اما ایمان نه! البته این ایمان، ایمان به امری‌ست که به زبان نمی‌آید، نه خدا، نه قوم، نه ملت، نه جنسیت.. یا نباید اندیشید یا با جدیت اندیشید! سطحی‌نگری و ول‌انگاری در اندیشیدن، علت ِهمان تضادی‌ست که از آن می‌گویی. بلای ِساده‌انگاری، بلای اندیشه‌ورزی ِمای سومی، بلای تمام جنبش‌های فمینیستی ِسومی‌ نیز هست. دخترانی را می‌بینیم که با خواندن ِرمان‌های ولف و دوبوار، و چند مقاله (ی اغلب استتیک) از ایریگاری و سیکسو و کریستوا خود را اندیشه‌گر فمینیست می‌نامند. پسران هم که علت ِگرایش‌شان مشخص است {پابوسی ِاروس!}. متاسفانه فعالان اجتماعی ِما، بیشتر طبعی روشنفکرانه و خودنما دارند. احساس ِبدبینی {شاید برخاسته از بدریختی!}و گاه حتا حس ِکین‌خواهی {شاید نسبت به عشق ِورپریده} قطب‌نمای حرکت آن‌هاست.

مهاجر: این کینه‌توزی گریزناپذیر است! به‌خصوص در جامعه‌ی ما که در کنار آزار ِاین دیوانه‌گی‌های مقدس، پدرسالاری هم هنوز بر کلیه‌ی شئون ِزندگی مسلط است، اندیشیدن راجع به وضعیت ِخاص ِزن، به‌راستی زن را کینه‌توز می‌کند! با این وجود، این‌ها را نمی‌توان بهانه‌ی اندیشه‌گری کور ِکین‌خواهانه قرار داد..

من: میان ِاین آشفته‌بازار ِنر-مادگانی، دو زن، که ورای جنسیت ِخویش رفته‌اند، بر زنانه‌گی و مردانه‌گی می‌خندند، باهم می‌شوند و از بودن ِهم {و نه تنها با-هم-بودن)، و نامیدن ِنام ِیکدیگر، لذت می‌برند. این حادثه در جدیت ِرابطه‌ای رخ می‌دهد که در آن باهمی ِفیزیکی {این هرز-انگاره‌ی شهوانی که ارزش ِسست روابط ِعاشقانه‌نما به آن آویزان است و اغلب به‌نام ِ عشق، غسل می‌شود}،خمیده‌گی ِزنانه‌اش را از دست داده، در ژرفای نزدیکی هستی ِدو ذهن ِخودبنیاد غرق می‌شود.
رابطه، خاص ِ کسانی‌ست که در در-هم-روندگی ِدنیاشان، از هم مستقل اند. زیبایی ِیک رابطه نسبت ِسرراستی با استقلال ِدوطرف دارد؛ این استقلال، در ژرف‌بودگی ِیک رابطه که در آن دوست، "من"‌اش را با شادی و خودخواسته،‌ فدای زاد ِ"خود" می‌کند، تعریف می‌شود.

مهاجر: در واقع، این حقیقتی‌ست که خود را همیشه از عوام پنهان می‌کند، حقیقتی که می‌گوید: تا زمانی که فردی خود را اتمی از یک "نوع" ِجنسی/اجتماعی/ملی بیانگارد، هیچ‌چیز از برهم‌کنش ِرابطه نخواهد دریافت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر