۱۳۸۳ شهریور ۲۱, شنبه


... به لبخندی که بد خواند!


پس‌انداز خوب است، اما هرگز نمی‌توان نوشتن خلنده‌ترین پراشیده‌گی را به گاه ِپسینه انداخت، پس‌انداز کرد!؛ چراکه با نوشتن-در-آن، حرص ِبیان و ولع ِخوانده‌شدن، ورپریده، این‌سان احساس، در اوج ِگُرگرفته‌گی‌اش آزاد می‌شود{ و نوشتن، عین ِاین رهایی‌ست!}. اگر بخواهم کمی تنانی‌تر و نیوشنده‌نگرتر بگویم: نوشتن، در اساس، در هزینه‌کردن، و در گزیدن ِبی‌درنگ ِاین گزنده‌گی‌هاست که داغ و تازه و خوش‌گوار می‌پاید و نیوش می‌شود..

آوردن ِگفته‌ای از بارت در کشتن ِمیل ِپس‌‌انداز به من کمک می‌کند، نوشته‌ای که هنگام ِخواندن‌اش از هم‌داستانی حاد و غریبی که با نگارنده(بارت) حس کردم، شاد شدم!:
بارت(=او): « او در پی ِیک رابطه‌ی انحصاری(تملک، حسادت، جاروجنجال) نبوده؛ و به‌دنبال ِ یک رابطه‌‌ی تعمیم‌یافته و دسته‌جمعی هم نبوده؛ چیزی که او، در همه حال می‌خواست، یک رابطه‌ی خاص بود؛ رابطه‌ای که نشان از یک تفاوت ِملموس داشته باشد؛ رابطه‌ای بر اساس ِنوعی گرایش ِعاطفی ِیکسریگانه، هم‌چون آهنگ ِآوایی که طنینی بی‌بدیل دارد. و جالب آن‌که او هیچ مانعی بر سر ِراه ِتکثر بخشیدن به این رابطه‌ی خاص نمی‌دید: در یک کلام، هیچ مانعی مگر همان خاصیت‌ها؛ سپهر ِدوستی این‌گونه مالامال از روابط ِدوسویه می‌شد( اتلاف ِوقت ِزیاد ِاو هم از همین‌جا نشأت می‌گرفت: او باید هر یک از دوستان‌اش را جداگانه ملاقات می‌کرد: مقاومت در برابر ِگروه، در برابر ِمحفل، و در برابر ِجمع). آن‌چه او می‌خواست کثرتی بود بدون ِتساوی، بدون ِبی‌تفاوتی

ضمیر ِزمان در واگویه‌ی بالا (که پاره‌ای از خود-زندگی‌نگاری ِبارت است)، ماضی‌ست {چون زمان‌بوده‌گی ِهر شرحی ماضی‌ست!}. و ضمیر ِاشاره برای خود ِنگارنده هم که سوم‌شخص است (اوی خود-موصوف‌کننده)! گویا من اما باید "حال"اش کنم؛ حال ِاستمراری! گرچه که این بند قرار است بپَرََد و در‌حقیقت، خدنگی‌ست به‌سوی به‌ترین دوستی که من به‌ترین‌اش نبوده‌ام؛ بنابراین، همچون دیگر خدنگ‌اندازی‌ها بی‌زمان باید بود، و بی‌طرف و کلی و سبک (یعنی با ‌ضمیر ِاول-شخصی که سخن‌گو نیست، نا-منی که "تو"ی ماضی را، ناگریز، او می‌خواند)؛ چه‌که فرسته‌ای‌ست که گیرنده‌اش مُرده؛ ولی مثل ِهر پیام ِدیگر به مقصد(!)اش{ای} خواهد رسید! پس من نوشته‌ام (که بسیار بَد نوشته شده) را به‌مثابه ِافزونه‌ای بر واگویه‌ی‌ بالا (که بسیار بد ترجمه شده) می‌نویسم تا هرگز آن را ننوشته باشم!

« چیره‌گی ِاستانده‌های اجتماعی بر خصوصی‌ترین‌ها، بر دوستی، او را برای‌ام، برای‌مان، او کرد. همیشه، چون در دوستی پیش‌می‌رویم تا به آستانه‌ی پُرتاب ِنامیدن ِدوست ‌برسیم، در حد ِشکننده‌ی این رسیدن، او رنگ عوض می‌کند( اوی تو،یا اوی من)! در این‌جا(مانند ِهر پیش‌رفت ِدیگر)، پیش‌روی، خود را ویران می‌کند و بار ِاین فروریخته‌ها نه بر او، که بر خود ِ او-من‌ ِمعمار سنگینی می‌کند. هرآن‌چه می‌ماند، فسوس ِبی‌روح و دل‌گسل ِآن استانده‌ها، خوش‌باشی ِاو‌، فروفسردگی‌ او، و خاطره‌ی حضوری‌ست بی‌جایگزین که همه در بد-انگاشت ِاوی هرکسی‌شده، آرام‌آرام محو می‌شوند . افسوس که حتا زیباخند ِلبخند در بزرگی ِماه‌سان‌اش هم هرگز نتوانست بر سایه‌ای که ترسان‌ابر ِباد‌ستیز و بی‌بار ِاستانده‌های غایت‌انگار، بر زمین‌چهر ِجان ِدوستی می‌سایند، چیره شود! ! و برکنده‌کردن ِاو از لایه‌های فرسوده‌‌ی آشفته‌بازار ِروابط، نهادن‌اش یگان‌وار نزد ِنگاه، و جای‌گیرکردن‌اش فاخرانه در هم‌باشی ِناب، نیز تنها رنج ِصورتی‌داری‌اش را عیان کرد. پس، دوست، اینجا نیست!، آن‌-جا-ست. و اوی آن-جا، همیشه آبی‌ست... »


برای ا.و

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر