۱۳۸۳ شهریور ۱۹, پنجشنبه

نگاه، من ِانبوهه‌گی، خشونت


"من" اگر من‌بوده‌گی‌اش را در دیگربوده‌گی "تو" نیامیزد، دیگری‌یی برای "من" هست نمی‌شود که "من" با خواستن‌اش او را "تو" کند. "من"، و در اساس، چشم ِ"من" باید بیرون آید، در قالب ِچشم ِ"تو" شود، تا دیگربوده‌گی ِخویش‌اش را از درون ِدیدمان ِتوبوده‌گی بازنگری کند. بدون ِاین نگاه ِدرونابیرونی، "من ِخود-دار" وجود نتواند داشت.

با کمی ساده‌انگاری ِضروری، بند ِپیش‌گفت را می‌توان با گزاره‌ی طلایی ِاخلاق، یعنی: « با دیگران چنان رفتار کن که خوش داری دیگران با تو رفتار کنند.» هم‌سنجید. هرچند که رنگ ِطلایی ِاین گزاره‌ی همه‌کس‌فهم، همان مات-رنگ ِفایده‌باوری و غایت‌انگاری ِاخلاق ِکانتی است که بوی قرارداد ِاجتماعی و قانون ِمبادله می‌دهد.
گذاردن ِمن، خویش را به جای دیگری، و درنگیدن بر رفتار ِخویش در متن ِاین جایگزینی، شرط ِرابطه است. این شرط، با قانون ِخوشبینانه‌ی گفتمان سیاسی ناسان است. در این شرط، درهم‌شدن ِافق، جابه‌جایی ِچشم‌ها ونگاه‌هاست (و نه تنها درک ِنگاه‌ها و احترام به چشم‌بودن ِچشم ِدیگری!). چه‌قدر انتزاعی آقا؟! آری، چنین رابطه‌ای خاص ِهم‌باشی ِ"من-تو"ست. بنابر قانون ِاعداد ِبزرگ، امکان ِوجود ِنگاه در رابطه وابسته به وجود دوگانه‌ی "من-تو"ست. زندگی ِاجتماعی، در بسیارگانه‌گی چشم‌های بی‌نور و براق، کور است. کسی نگاه نمی‌کند. کسی دیده نمی‌شود. همه در هم اند، بی‌افق، بی‌درنگ، بی‌کنش!

"دیگری" سویه‌ای از وجود ِ"من ِخود-شونده" است که "من" در رابطه و در میان‌کنش ِانعکاسی با آن، به خودآگاهی می‌رسد. به زبان ِساده، ما زمانی خویش را می‌شناسیم که در آینه‌ی یک دیگری گسسته‌گی من‌بوده‌گی‌مان را بازشناسیم. انبوهه، خاصه انبوهه‌ی مدرن/توده، نه‌تنها چنین فضای آینه‌‌گونی را فرانمی‌آورد، بل‌که خویش ِ"من" و"تو" در سیاهچاله‌‌اش، تکه‌پاره شده، خویش را در بی‌معنایی ِفریبا‌ی باهمستان از دست می‌دهند. من ِبی‌خودگشته، به‌واسطه‌ی هم‌زیستی با کور ِبزرگ، آرام‌آرام توان ِدید ِخویش را از کف می‌دهد و این‌چنین در هراسی تاریک فرومی‌رود {هراسی‌ کور که در شلوغی ِپُرقال و کور ِانبوهه درک نمی‌شود، و تنها به گاه ِتنهایی‌ست که هراسناکی‌اش آشکار می‌شود}
چنین هراسی که برخاسته از ضعف ِروانی و بی‌مایه‌گی شخصیتی‌ست و پی‌آمد ِگم‌شدن در باهمستان است، باید به‌گونه‌ای دفع شود. سازوکار ِروان {در اینجا، روان صبغه‌ی جمعی هم دارد} برای این وازنش، همان فرافکنی ِروان‌کاوی‌ست. من ِمنتشر، من ِانبوهه‌گی، هراس ِخود را به بیرون پرتاب می‌کند؛ ترس را به یک دیگری فرامی‌افکند. تحقق ِاین فرافکنی، خشونت است. در این فراشد، هراس، از لایه‌های رویین ِروان به گونه‌ای کژدیس‌شده، برکنده می‌شود و به‌سوی یک نا-دیگری پرتاب می‌کند. خشونت‌ورزی این‌چنین ریشه در ترس دارد. برای این خشونت، هم‌خون‌های بسیاری می‌توان پیش کشید: ترس ِآمیخته‌ به افسردگی ِفرد یا ملتی سنت‌گرا که درگیر زیست‌جهان ِپرتنش ِمدرنیته شده‌اند؛ ترس ِآمیخته با نیست‌انگاری ِفردی متمَوِل، ترس ِآمیخته با نفرت ِافراد ِشکست‌خورده‌درعشق؛ ترس ِروحانی از درافتادن در معصیت و .. در تمام ِاین حالت‌ها، دفع ِترس با عصیان و طغیان و خشونت‌ورزی همراه است.

رابطه یعنی در دیگربوده‌گی ِ"دیگری" رفتن. انبوهه‌گی ِنگاه، که در آن دیدارواره‌گی "دیگری"، ابژگانی‌ست {دیدار ِعشق‌نمای ابژه‌ی میل)، نا-بود ِرابطه است. تنها و تنها زمانی می‌توان هستی ِدیگری را با نامیدن ِ"تو" منش‌مند کرد که توانایی ِچشم‌شدن در کاسه‌ی چشم ِدیگری را به‌دست‌آورده‌باشیم. در نگاه کردن و بساوش ِنگاهی که نگاه{داشته}می‌شود، ترس از باهم‌بودن و در پی‌اش، خشونت به‌ دیگری، رنگ می‌بازند. چنین نگاه‌داشتی در زیستن با خیل، به‌ مسخره‌گی رنگ ِصورتی، بی‌معناست.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر