نهادههایی در وجه ِاجتماعی ِاثر ِهنری:
- عرصهی اثر ِهنری، کارگاهیست که در آن تجربه از واقعیت ترامیرود، تا خودکامهگی واقعیت ِاینجایگاهی (واقعیت ِامروز و اینجا) را به چالش کشاند؛ سامانهاش را بههم ریزد تا زمینه/زمانه برای آمد ِواقعیتی نو و تازهدم آماده شود.
- رئالیسم، همانطور که مارکوزه گفته، سویهی شیءوارهی واقعیت را بندهگی میکند. رئالیسم، خادم ِبستار ِبروکراتیکیست که وجودشان به پایداری ِسنگین ِفاکتها در برابر ِورزش ِذهن میانجامد. رئالیسم، اینچنین، نهتنها خود را از رانههای انقلابی تهی میکند، بلکه با تأکید بر بازنمایی ِواقعیت ِامروز (واقعیتی ساختهشده، مانده و بروگرفته و مصنوع {مگر نه اینکه واقعیت، تنها در دم، حقیقیست؟!})، امکان ِزایش ِهرگونه آگاهی (کاذب یا ناکاذب!!) را از میان میبرد تا ذهن (جمعی یا فردی!!) به بهانهی درک ِواقعیت یخ بزند! : اینها همه یعنی: واقعیت در واقعنمایی میپوسد!
- اثر ِهنری، هر اندازه که از بار ِانتفادی بهره بَرَد، بههمان اندازه حقیقیست. {چون حقیقت ِاثر ِهنری، بیگانهسازی، غریبگردانی، عادتشکنی و بازسازی ست}
- ضدیت و مخالفخوانی با وضع ِموجود، بر خلاف ِنگرهی مارکسیسم ِسنتی، نه با حلشدن در پراکسیس ِصرف ِجمعگرایانه، نه با کشتن ِذهنیت، نه در وانهادن ِفردیت و استحالهی امر ِخاص و متفاوت در یک کلیت-مفهوم تجریدی(جامعه)، و نه با نفی ِهر اندیشهای که طبقهنگر نیست، محدود نمیشود. بیشینهکاری که این فضیلتها انجام میدهند، نفی و نقض ِتودهپسند ِوضع است. اینها حتا توان ِشکستن ِساختار ِموجود نرا ندارند، چهبرسد به بازسازی ِسازهای نو!
- اندیشهی انتقادی، در ذات ِفراروندهاش، اندیشهای استتیک است.
- درک ِراستین ِواقعبودهگی (فرایافتی پسامارکسیستی که به درک ِدرست ِسازمایههای اجتماعی-تاریخی(طبقه، سنت، تقدیر، مدرنیته..) میآید ) در درک ِ درست ِفردیت ِزمانه بازبسته است.
- هیچ قانون، هیچ نهادهی فراتاریخی برای تاریخ وجود ندارد. کنشگر اجتماعی ناگزیر باید همانند ِیک قطعهنویس ِمدرن، در عمل ِتاریخمند-اش، برای خود، قطعههای عینی بسازد.
- هنر تاریخمند است. اما سویهی خودگرداننده(Autonomous)ِی هنر است که این تاریخمندی را از میرایی ِکالاوار ِموجودات در شبکهی مبادله، رهایی میبخشد. هنر ِراستین، هنریست در-زمان که توانِش ِقرارگیری در وضعیت ِهرمنوتیکی را دارد و از این رو همیشه، از نو، پیرامون ِوجود ِخود، هست میشود.
- این همان منش ِاجتماعی ِاثر ِهنریست که امر ِاجتماعی را نفی میکند. در سپهر ِهنر(بر خلاف ِعرصهی زیباییشناسی ِمدرن)، انبوههای وجود ندارد. این بدانمعنا نیست که هنر از اجتماع و تودهها روبرمیتابد؛ نه! اجتماعیبودهگی ِاثر ِهنری با لمس ِزیستجهان ِآفرینندگان و خوانندگان، از استبداد ِامر ِاجتماعی ِکلیتگرا (انبوهه) گذشته، تفاوتها را بیباکانه تصدیق میکند.
- هنرستان، دُژستانیست برای هر هرروزهزی. جایی که هرگونه باکرهگی ِصورتی دریده میشود؛ عادتها، استاندهها، ارزشها درشکسته میشوند؛ امر ِاجتماعی رنگ میبازد. هنر در حقیقت ِاجتماعیای هست میشود که امکان ِواسازی ِساختارها و بازارزشگذاری زیستها فراهم میگردد.
- سوررئالیسم، فرارونده از واقعیت، تنها با گذشتن از ابتذال ِکورو انقلابی ِدادائیسم ِروانگسیخته میتواند اینگونه اجتماعیبودهگی نااجتماعیشده را فراآورد. با چیرهگی بر خودشیفتهگی دالیوار، با فهم ِخوی ِویرانگر-سازندهی رنگ، و نزدیکی به شعر نوشتار.
- با این همه، هنر ِروزگار ِما، هنوز نتوانسته از نقض و نفی فراتر رود. شاید بهگفتهی هگل، دورهی آثار هنری ِفرهمند {آثاری که در آنها حقیقت به بیواسطهترین شکل ممکن به پیش کشیده میشد} بهسررسیده. شاید برای آنکه دیگربار، زندگی ِاصیل ِهنر با زندگی روزانه درآمیزد، باید ظهور ِشکلی دیگر از هنرورزی را انتظار کشید؛ یا شکلی دیگر از امر ِاجتماعی..!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر