کوتاه دربارهی ارزمندی ِدرازی ِعمر
در هر سندی که {برای لحظهای} توان ِرستن از سیطرهی عقلانیت و پراگماپَرستی ِمدرن دارد، و به دلآوری ِناانبوهیده نزدیک تواند شود، در پیشاکلاسیسیم، در اشعار ِکهن، در نگارههای سبک ِباروک، گاه حتا در داستانها و فیلمهایی که در ابتذال، زندهگی باستانی را روایت میکنند، با آموزهای غریب و نابههنجار(!) روبهرو میشویم: مرگ ِبهگاه! آموزهای که، یکسر، باژگون ِاستاندههای امروزین ماست؛ آموزهای مخالفخوان در برابر ِآزگری ِانسانک. آموزهای که دامنهاش از درد ِشمارش ِسالهای زیست تهیست. آموزهای که مرگ را نیکباشی برای زیندهترین هستنده میخواند.
{ پرسوناژهای اسطورههایی که چهبسا پهلوانانه هم نیستند (ادیپوس، گیلگمش)، یا حتا هابیتهای دونپایهی داستانهای Tolkien {که البته در ساحتی بس فرازتر از عروسک میزیند!!}، همه، خواسته یا ناخواسته جلوهگر ِاین آموزهاند. زندهگیشان چنان پویا، شاداب و سرزنده و جنگاورانه است و چنان در این زندهگی، قدرت، هایش میشود که جایی برای پندارهای سفید و خوشگل ِخانوادهگی-لانهنشینی باقی نمیگذارد. با خواندن این اسناد، اندیشناک ِهرچیزی میتوان شد، مگر درازی ِعمر، نیکاقبالی، سفیدبختی و از اینجور آرمانهای صورتی؛ در اندیشهی این ایم که قهرمان چهگونه پیکار ِپسین را خواهد انجامید، چهگونه در راه ِارزشاش حادثه و فاجعه را به جان میخرد؛ فلان شخصیت چهگونه جانانه در راه ِحقیقت و قدرت ِهستش میکوشد و رنج میبرد و خون میریزد، مرگ را فرامیخواند و زیبا میشود!}
زندهگی ِمدرن و شکماندرونیهایاش( عقلانیت، تکخداپرستی، تکنیک، تودهگرایی و ..} پلشتبار و خوشنما، از این طراوتها تهی اند. معنای اصیل ِزندهگی: پویندهگی (و نه خرکاری و بردهگی عدد)، پیکار (نه در مرزهای خاکی سرزمینها، که در مرزهای تند-و-تیز ِوجود)، سالاری ( و نه سیطره) .. همهگی فراموش شدهاند. انبوهه و مردمان، زایدان با لانه و خانواده و خدایشان به میدان آمدهاند و در عوض ِپرسش از چیستی ِهستی و چونایی ِزیست، در اندیشهی چندایی ِزیست، شمار ِسالهای عمر و بهداشت ِسطحیترین لایههای معاش اند.
خانواده، مرجعیت ِمستبدیست که رسالت ِتولید و بازتولید ِارزشهای فرسودهی بورژازی را بر دوش میکشد. مردانهگی، زنانهگی در چارچوب ِخشک اما رنگین ِاین نهاد، با یکدیگر میلاسند؛ جامعهی پساصنعتی/مدرنیتهی متأخر، تحقق ِچیرهگی ِنرمینهگی ِوانمودین ِزنانهگی ِجامعهی مصرفی بر وَجه ِروغنی و دودآلود ِمردانهی جامعهی صنعتی ِسدهی نوزده است؛ و مرکزیت ِخانواده، همچون فردگرایی و بسا چون پارانویای نهادی که همیشه میان ِفردیت و اجتماعیت آونگان است، جلوهی این تحقق است. این نهاد، چون دیگر نهادها، مرامنامههای خاص خود را دارد: ایدهی باکرهگی، ایدهی مرد ِزندهگی، زندهگی بیخطر (بیمه، پسانداز، کار)، خطرگریزی و از اینگونه هنجارهای میانمایهواره؛ امید به زندهگی که شاخصیست بر توسعهیافتهگی {یعنی نمادیست دال بر وجود ِمدرنیزاسیون ِاقتصادی و مدرنیزم ِفرهنگی}، ته ِاین مرامنامه جاخوشکرده! بدینترتیب ارزش"عیار ِزندهگی" از قلم افتاده!
مردن ِبهگاه، بیمعنا شده! دست ِبالا، تنها در خودویرانگری ِنیستانگارانی که مدتها پیش از خودکشی مردهاند، دلالتمندی میکند. همهگان، در اندیشهی درازی ِعمر-اند {از اینجور کوتهاندیشهای درازیگرا کم نیست: درازی ِساعات ِکار، درازی ِدستمزد، درازی ِعبادت، درازی ِناخن، درازی ِمژهها، درازی ِچوک!}. میخواهند دیر بمیرند تا سعادت ِچیدن ِبزرگترین دستاوردهای زندهگی خوارمایهشان را داشته باشند: دیدن ِثروت، دیدن ِسفیدبختی ِفرزند، زایش ِنوهگان.. تمام ِچیزهای برونباشی، چیزهایی که نسبتی با درون ندارند! آیا میتوان داشتهای درونی برای انسانک انگار کرد؟! یا بهتر است بپرسیم: آیا میتوان انسانک و زندهگی ِدراز-اش را سرزنده خواند؟
جهان ِنو، نادار ِزندهگیست، از اینرو آن را گدایی میکند و بَد هم گدایی میکند: به زیادیاش میاندیشد و نه به عیار-اش! این گدای پیر و خوشبخت(!)، دیری پیش از مرگ ِ آن جسور ِجوانمرگ، مرده است و خود نمیداند! فرسودهگی ِپنهان ِانسانک، این آزگر ِپیری و مردار ِدیرپا، در برابر ِسرزندهگی زندهگی ِآن زیندهی زود-میر همیشه عیان است! ...
{چهگونه درازی ِعمر ارزمَند شد؟ پرسش ِزیر پاسخیست زیرکانه:
« بهراستی، آنکه بههنگام نمیزید، چهگونه تواند بههنگام مُرد؟»}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر