گذاری به هنر ِتارونیده
پیشگفتار:{ دلیری، سرنوشت، فنا}
ادیپوس دلیری کرد...
بر دروازهی شهر ِتبای، ابوالهول، پدر ِهراس، چیستانپرس ِمرگآور، از رهگذران میپرسد. او پرسششوندگان را نه به بهانهی نا-دانی ِحقیقت، بل به دلیل ِنا-داری ِدل ِحقیقتجو میکشد. ادیپوس ِدلآور، دل ِرویارویی با حقیقت را داشت، چیستان را گشود، ابوالهول را کشت و با این کشتار، مرگ ِخویش را پذیرا شد.
ادیپوس، سرنوشت را فرا-خواند...
سرنوشت، سرنمون ِنوشتههاست. سر-نوشتیست سر از دیگر نوشتهها. نوشتهای نا-نوشتهشده که نوشتهشده(!) و بازنانوشتنی که یکبار برای همیشه در هیچ-جای-گاه ِنوشتار ِهستی نوشته شده. نوشتهشدهایست در حال ِنوشتهشدن! چون گذشتهگیاش در حال است؛ میشود. هستیدهایست همواره در حال ِشدن. بنیادیست که الگوی زندهگی را در خود میزاید و میدارد، اما نهانین و ناخوانا. بیگفتار. آبستنی بیشکم که ازینرو سرنمون ِنوشتههاست که بیقلم نوشته شده و در عرصهی نویسهگریز ِزیست نویسندهاش را پشت ِسرنهاده، تا بارها، چندگون و سخت و ناسازوار خوانده شود؛ در لحظه فراموش شود و بار ِدیگر نوشته شود.
خواست ِخوانش ِچنین نوشتاری، خواست ِدریافت ِسرنوشت، اینهمان ِفناست. دلیری، محکوم به فناست. و همانا خواست ِدریافت ِسرنوشت، سراسر دلیریست. وانهادن ِاحتیاط و گذر از سنجشگری ِغایتانگار، آیین ِفرا-خوانندهی سرنوشت است. کورگرداندن ِ چشم ِدیدارگر، تا که سر-نوشته با بساوش ِنگاه ِحاد-نگر ِخوانش، خوانده شود، فرا بیاید، فراخوانده شود. خطرگر، فرهی سرنوشت را فرامیخواند.
ادیپوس، خواست ِزندهگی را واسَرَنگید...
خواست ِدریافت ِسرنوشت، برابر-نهاد ِخواست ِزندهگیست. خواست ِزندهگی، گدای ماندن و بودن و سکونت ِلانهوار، میخواهد تا خوی ِچسبناک ِوزغوش ِزینده، شتابناک ببالد، تا آنجا که گاه ِباسمهزنی ِنیکبختی، آسایش و سرخوشی، همه فرارسد. فرا-خوانی ِسرنوشت، در برابر ِفراداد ِزندهگی قرار میگیرد و زندهگی تازه به انگیختاری پادماندگر،زنده میشود. این احیا، با فروشد ِزندهگی در مغاکی که در آن کهنهمایههای بویناک ِوجدان ِزندهگی شسته میشوند، در مغاک ِفنا، آغاز میشود.در آنجا، که پستیاش بس بلند است، در بن ِهستی، وجدان ِپُرخون شده پَر میگیرد، تازه و شاداب، آمادهی پذیرایی از گردش ِبازیگوشانهی نیروهای زندهگی. برای زیستن ِزندهگی، نخست باید زندهگی را کشت!
ادیپوس، هایش کرد...
میان ِانکار ِزندهگی و مرگ، پلیست که بر آن میتوان آهاندیشانه، آرام قدم زد، آوا را در شکوه ِسکوت شنید، و هرگز به انتهایاش نرسید: هایش...
ادیپوس، در زندهگی مُرد{رَهید} ...
مُرد تا با زندهگی نباشد. قانون ِ زندهگی، بیمارگونه، قانون ِماند و لختی است. لشی میخواهد و رخوت. مصلحت و ترس. با زندهگی-بودن، مُرداروارهگیست. آهنگ ِزندهگی، در زندهگی تصنیف میشود، در غرقگشتن. در فروشدن در مغاک ِمرگ و آنگاه برآمدنی نوزادانه. در-زندهگی-زیستن، یعنی زیستن ِزندهگی، به بازی میماند. هر بازی، بازندهای دارد و خطرگر ِفراخواننده همیشه بازندهی محتوم ِاین بازیست. اما جز این باختن، هیچ هستنی یارای همباشی-در-زندهگی را ندارد! بازنده در این بازی، قدرت را ترامیبَرد .
خواست ِدریافت ِسرنوشت، اززهدان ِخواست ِفدرت، آخته. قدرت، میسوزد و میسوزاند و چونان اخگری هستنده میسوزاند تا هستی بسازد. مرگ، همزاد ِسرنوشت، همانسان نهانین و هستیدارانه، آستانهگی ِسوزناک ِکمال ِقدرت است. ازینرو، فراخواندن ِسرنوشت وهستن-بهسوی-مرگ، مُردن را نیست میکند.
تارون، نهانگاهیست از برای هستندهی دلیر که خواست ِخوانش ِسرنوشت را در نهانداشت ِنیستی، سرایش کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر