در واسرنگش ِدرد-نویسی!
{ پارهی دوم}
درد/ رنج:
بیایید درد را، هستندهانگار (Existenziell) و رنج، را هستیاندیش (Existenzial) انگار کنیم. درد، چه تنانی و چه روانی، علتی خودآگاه دارد؛ علتی چارهپذیر: درد ِاندام، درد ِزمان نااصیل (تشویش ِآیندهی شغلی)، درد ِدوری دلشدهگان{دوری ِمکانی}، کوتاه، هر آن دردی که ریشه در دلهره در دژگاههای زندهگی ِهرروزه دارد.. اما رنج، بهواسطهی قرارگیری ِو آشکارهگی وجهی وجودی از هستنده، پدید میآید: زمان در زمانبودهگی اصیلاش، سرنوشت، عشق، مرگ: رنج در دوستی {دوری نامکانی ِاگزیستانس}، رنج ِهستن {گزینش؛ خواستن، در-زمان-هستن}... همه رنجناک اند. اندیشیدنشان سخت انرژیبر است و چهبسا زیستشان از درازی ِزندهگی، از عمر میکاهد! این تفاوت ِهستیشناسانه را باید همیشه اندیشه کنیم (البته در زبان همیشه، خاصه زبان ِفارسی، ناچاریم که با بیگانهسازی از واژههای فرسوده و دستورزیشده در زبان ِعامه، کار را آغاز کنیم. من، رنج (Torment) را برای وجه ِاگزیستانسیال و درد (Pain,Sore) را از آنرو که تنانیتر بهکار میرود برای وجه ِاگزیستانسیل ِامر به کار میبرم {از آنجا که زبان ِامروزمان نااندیشگون است و پارهپاره و از آنجا که دستیابی به معناهای چندگانهی یک مصداق، کاریست جدی و زبانشناسانه، این بازشناسی بهکلی نابسنده و ناتمام میماند!}). رنج در این معنا، نانوشتنیست؛ چهکه رنحمند، داشت ِرنج را چونان داشت ِعزیزی خاص که باید خصوصی بماند تا بپاید، چون داشت ِایدهای ارزمند که در عرضهداشت، میتباهد، میشکوُهد. برخلاف ِدرد که یافتن ِچارهای در تاراندناش بایسته، رنج، در حکم ِ داراییست، در حکم ِ"باید"ی بر زندهگی ِاصیل. نویسنده در نه-نوشتن ِاین نانوشتنی، نویسنده میشود. درد-نویس، رنجی نبرده، او بیرنج درد میکشد و با نوشتن، تا آنجا که میتواند، ناخواسته درد را نارنجمند تر میگرداند. دردمندی او روی دیگر ِسکهی ِخوشباشی اوست: به همان اندازه، نامانا و سپنجی و مبتذل و برونسویانه..
رنجمند ِرازدان، رنج را در پوششی آبگینهوار، در احترام ِبه مکالمه، برداشت میکند:
شعرهای رنجآمیز نیما با این حربه از ضعف ِدرد-گویی رسته اند. برای نمونه، شعر ِبلند ِ"از:قصهی رنگپریده و خون ِسرد"، گفتوشنودیست میان شاعر ِرنجمند و عشق {که شاعر علت ِرنج را به او میبندد}. شاعر، پیام ِرنج-اش (رنجی که زاییدهی درک و دانش و عشق است) را بهواسطهی گفتوگویی جدلی اما آرام به مای مخاطب میرساند؛ این باواسطهگی، شعر را از افتادن در ورطهی دردگویی ِصِرف رهانده. چون مخاطب، شاهد ِگفتوگوییست که نشانگان ِرنج در آن مبادله میشود؛ این مشاهده، به پیروی از جهان ِشعر و در تضاد با مشاهدهی طبیعی، سراسر پویاست. شاعر، بهخوبی از دیالوگ سود برده تا فرایافت و حتا نومنای رنج را در فضایی دور از هیجانهای کور و شکوههای زار، به شاهد عرضه کند. تکیه بر این مشاهده و باواسطهگی بیان، در بیان ِرنج بایسته است. وگرنه، روشنگری ِرنج، به شکوهگری بدل شده، تمام ِزیباییهای هستیشناسانه در شور ِالکن ِبیانگری تباه میشوند!
مدتهاست که دیگر ایدهی تعهد ِنویسنده (آنچنان که ادیبان ِمارکسیسم و حتا امثال ِسارتر طرح کرده بودند) بی اعتبار شده {دگراندیشانی چون بارت و بلانشو نشان دادهاند که ادبیت ِمتن ِادبی در فرارفتن از تعهد و اجتماعباوری و رسالت سیاسی ِصرف تحقق مییابد. در ادبیتی اینچنین است که رادیکالترین رگههای سیاسی و اجتماعی ِفراخور ِمتن، توان ِبرشدن پیدا میکنند( شعر ِزمستان ِاخوان نمونهی خوبی برای چنین ادبیتیست)}. درد-نویسی، همچون تعهدی به بهداشت ِخود، صفتیست که موصوفاش هیچگاه اندیشنده و هنرمند نمیتواند بود! نوشتن، چرایی ندارد! نوشتن ِدرد، چرایی ِنوشتن ِدرد-نویس میشود و همین داشتن ِچرایی، سویهی ادبی ِنوشتن را تباه میکند؛ نویسنده را نویسا میکند..رنج-نویس، همان دم که قلم ِرنج-جوهر را بر کاغد میسراند، با تباهیدن ِادبیت، بیان را میآغازد.
درد را باید گوارید تا رنج شود. خواسته. آن سختی و جدیت که همیشه از آن میگوییم، همین خواست ِگوارش ِدرد است. سختهگی، پیآمد ِتصدیق ِاین خواست. پذیرایی از این خواست، تنها میکند، انرژی میگیرد، از بسیار چیزها آشناییزدایی میکند: دوستی، جمع، زندهگی، حتا هستی، همه را دیگرگونه میسازد! این گوارش، درون را جلا میدهد و تازه آنگاه معنای ِراستین ِشادی {نه در مقام ِپادباش ِرنج، که همباشاش!} بر ما روشن میشود. درد-نویس، نه میگوارد، نه میخواهد، نه خطرگری میکند و نه زیبایی ِاین رنج را میبیند! او با وجود ِتمام ِروانپالاییها هیچگاه شاد نمیشود. رنجمند ِسختهگرا، دیو نیست، او ناانسانیست در-خود-باشنده، اخلاقناباوریست با مرام ِخاص ِخود که نگاه ِانبوهه را به پشیزی نمیگیرد، نانویساتارانندهی درد و خواهانوشگر ِرنج است. بیقال ویران میکند/میگوارد، ظریف میسازد/مینویسد و بینام...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر