۱۳۸۳ آذر ۱۱, چهارشنبه

حقیقت، اغوا، شکار
{پاره‌ی نخست: بازیگر ِخود-بازی‌نگار، هماره در آن‌جاست}



«اگر حقیقت، زن باشد، چه خواهد شد؟...»
نیچه، دیباچه‌ی فراسوی نیک و بد

این پرسش ِدهشت‌بار، که کارستان ِتمامی ِاندیشنده‌گان را چونان لاشه‌گان ِلاسه‌زنی‌های بی‌هوده با زن-حقیقت تعریف می‌کند، پاسخی خطربار می‌بایاند. ناسازه‌پاسخی که از نزدیک، در واژه، بوی ِسنت ِگواژه‌گر ِفرانسوی می‌دهد؛ اما چون از دور نگریسته شود، پاره‌ای‌ست از اندیشه‌‌ای بازیگوشانه‌ و جدی که اصالت ِدرخود-باشنده‌گی را می‌آهندیشد. پاسخ: اصالت ِبازی، بایسته‌گی ِاغوا، ضرورت ِفریب.

حقیقت، زنی‌ست که خود را وانمی‌دهد. زنی زیبا، نظرگیر. نمایش‌گری که هنر-اش را بلد است. هنرمندی که در و با هنر-اش زنده است{یعنی برخلاف ِزنان که زن‌بوده‌گی‌شان را در هنر ورزش می‌کنند، حقیقت، هنر-اش، در نمایش، هست کردن ِآن زن-بوده‌گی‌ای که ناسان از زنانه‌گی، پیش از بازی، زمزمه می‌شود، درونی می‌شود و به آرایه‌گان ِناجنس‌مند ِ نگاه می‌پیوندد}. یک هنرمند ِتمام عیار، یک هنرپیشه که نگاه ِتماشاگران ِبازی را خیره‌ی لحن و رنگ و رفتار می‌کند. نگاه، شیفته‌ی تن ِاو می‌شود، آن‌گاه دیدن ِبازی، و شناخت انجام می‌گیرند: در پی ِآن خیره‌گی و شیفته‌گی و ازخود-بی‌خودی. بازیگری که بازی‌نامه‌اش را خود می‌نویسد، با اندام ِنویسای خویش: با چشم ِتاریخ، پوست ِاقلیم، چُوک ِپول.. بازیگری که حضور ِسرد را به نگاه، و نگاه ِورطه‌زی را به تمنا-خیره‌ی گرم بدل می‌کند؛ و آن‌گاه، به‌فور، این گرمای ِنوپا را به بازی می‌گیرد! بازیگری همه بازیگر که زن-‌بودن را در آینه‌ی شناسا-سوژه‌های فالو-لوگوس-محور بازمی‌شناسد، زن‌تر می‌شود و در این "-تر"، همیشه خود را از زن دور می‌کند و این‌سان از چوک و لوگوس ِسوژه‌ی مردسالار نیز. نا-بازیگری نا-زن، تنومند ِزن، و هستومند ِبازیگر. نگاه ِحقیقت‌جو،غرق ِهست ِچنین بازیگری‌ می‌شود که رفتار-اش گیراست اما خویش‌اش همیشه ناگرفتنی، در پُشت ِتک‌گویی‌های بازی‌نامه‌ی خود-نوشت‌اش، بکر باقی می‌ماند.
حقیقت، این نا-زن ِزن‌مند، در رقص‌اش، در ظریف‌ترین اشاره‌های تن، خود را به جریان ِآن نمایش وامی‌سپارد که در انجام‌اش از گزند ِلمس ِبیننده ایمن است. نگاه‌ها و خیره‌گی، اما لامسه‌تر از پوست، به‌نوبت، به صحنه‌ی نمایش باریده می‌شوند، آرام‌آرام به جریان ِبی‌پوست می‌پیوندند. حقیقت، این‌چنین همیشه دور است: با ابهام، با درحاشیه‌بودن، با اشارت‌پردازی‌های بازی‌گرانه. حقیقت‌جو/تماشاگر، در برابر ِحقیقت/زن-بازیگر، نه دل ِنزدیکی دارد و نه خواست. بازیگر، تماشاگر را هماره در لابه‌ی کام‌انگیز ِوصل ِنگاه، نگاه می‌دارد؛ این نگاه‌داشت(؟) را تا همیشه‌گی ِبازی به آونگ ِزبان می‌بندد و این‌چنین، عطش ِلمس را که همان آز ِمالکیت ِشناسایی‌ست، بر جان ِ مردانه‌ی سوژه‌ی بینا می‌نشاند..
اما، این زن، این بازیگر، از آن‌جا که می‌خواهد بازی کند و در بازی بماند، خود را به اغوا می‌گذارد. به اغوای چه‌کسی؟! به اغوای ِاغواگری که تماشاگرانه بازی می‌کند...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر