۱۳۸۳ آذر ۱۴, شنبه

مَرد ِخِیل
{خیابان، عشق در نگاه ِنخست/آخر}


عُمر ِمرد ِخیل، به بیش از دو سده می‌کشد. از زمان ِقیر، اختراع ِآسفالت، خیابان، پهن‌شدن ِکوی‌هایی که قرار شد "راه‌بوده‌گی‌"شان را به آمد-و-شد ِبی‌امان ِخیل بفروشند. از زمان ِپنجره‌هایی که رو به پنجره باز می‌شدند، پنجره‌های رو به دیوار. از زمان ِکاشتن ِدرخت‌ها "کنار" ِخیابان، از زمان ِ"طبقه" {چه ساختمانی، چه اجتماعی}.
مرد ِخیل، خیلی‌ "خیل"ی‌ست. او از تنهایی می‌گریزد. چون "خود"ی ندارد. باش‌گاه‌اش، خیل‌ی است که در آن انبوهه‌گی کند؛ جمعیتی‌ که به درون‌اش کشاند و او را از لذت ِهیچ‌بودن (این لذت ِسارتری، این لذت ِمازوخیستی ِمدرن) کیفور کند. جمعیتی که بتواند هم‌راهی‌اش کند، چه‌ چیز-اش را؟، فرار از تنهایی‌اش را همراهی کند! جمعیتی همیشه بیگانه. همراهی هماره نا-هم‌دم. جمعی که قرار است "با" او باشد، اما با این حال، او را پذیرانده که "بی"او هم جمعیت است! جمعیتی که برای‌اش همیشه یک دیگری ِبیگانه اما هم‌چنان دل‌گرم‌کننده باقی خواهد ماند. انبوهه، این فضاست؛ مفهومی فربه‌تر از توده. خیل، شمارگان، مفهومی دریافتنی برای هر ذهن ظریف که شماره را از عدد تمییز تواند داد.

او (مرد ِخیل) را نباید با فلانورِ (flaneur) بنیامینی جابه‌جا گرفت! با پرسه‌زنی که مالیخولیاوار، در شهر می‌گردد، خیابان‌گردی می‌کند، خیابان‌ها را نمایش‌گاه ِالهام و بارگاه ِسهیدن‌های نو می‌داند، بودلر-وار پرسه می‌زند، و از دانی‌ترین زباله‌دان، عالی‌ترین انگاشت ِشاعرانه را برمی‌کشاند. نه! مرد ِخیل، نافلسفی‌تر از این حرف‌هاست، اگر چنین نبود، روزنامه نمی‌خواند! اگر چنین نبود، خود ِشهر-اندود-اش را اهل ِطبیعت نمی‌نامید! اگر چنین نبود، دیری‌ پیش‌تر، مرگ ِعشق و خدا و باهمی و میل ِشاد را تصدیق کرده بود. اگر چنین نبود، کتاب نمی‌خواند!!!
مرد ِخیل، به "عشق در نگاه ِنخست" باور دارد. هرچه باشد، او دست‌آموز ِتازیانه‌ی فردیت‌کش ِرُمان و سینماست. عشق می‌ورزد، به دلداری که در نهایت ِروان‌گسیخته‌گی جوان‌ترین اسکیزوفرنیک، از خیلی ِخیل، بیرون‌اش کشیده، به اوی خیلی یگانه(؟) که با تمام ِیگانه‌گی‌اش، باز هم یک شهری، یک خیل‌ی‌ست. به اوی این‌چنینی که پیش از دریافت ِگل ِسرخ، زیر ِسنگینی ِنفَس‌گیر ِنشانه‌گان ِ«آشفته‌بازار ِروابط» له‌و‌لوَرده می‌شود. کار ِاو نیز به‌سان ِعشق‌اش، بی‌معناست، البته کمی هیستریک‌تر. مطالعه‌اش نیز، ورزش و هنر و معنویت‌اش نیز، همه شهری اند؛ همه خیل‌ی اند؛ چندان که می‌تواند هم‌راهان ِبسیاری در هر فعالیت برای خود بیابد، همراهانی که هم‌چون او به جمعیت ِهمراهان پیوسته‌اند تا نه‌بودن‌شان را در «سیاهچاله»‌ی انبوهه گم کنند. این‌جا همه‌چیز گم می‌شود. آگاهی تکه‌پاره می‌شود، درست هم‌سان با پاره‌گی ِعصب ِشب زیر ِسلاخی ِلامپ‌های نئون. در چنین پاره‌گی‌هایی، تنه‌زدن به خیل ِافرادی که از کنار-اش، هم‌چون او بی‌اعتنا، رد می‌شوند، عادی است و روا. او برخلاف ِفلانور که عشق‌های در نگاه ِآخر را تجربه می‌کند، هرگز به هم‌نوعانی که دست‌ ِکم برای لحظه‌ای افتخار ِهم‌کوی‌شدن‌اش را یافته‌اند، نگاه نمی‌کند. خیل، تماشاگر است. خود را تماشا می‌کند. این تماشاگر، کوُرانه، خود را تماشا می‌کند. در آیینه‌ی قیراندود ِبراق که شهر را از بازتاب ِمات‌اش روشن می‌کند، کوری ِصورتی‌اش را تماشا می‌کند، فاحشه‌وار می‌خندد و خیل‌ی‌تر می‌شود! مرد ِخیل، مرد ِتماشاست...او این‌چنین از نگرش ِزیبايي شناختی ِآن پرسه‌زن ِمالیخولیا که خود را به نگاه می‌سپارد، دور است. این دوری، این نخوت که مدام باد در می‌دهد، همراه با تکانه‌های شهر، آگاهی ِسخت‌نمای مرد ِخیل را لت‌وپار می‌کنند و سرانجام این آگاهی آماسیده از شوک، به اتمی از این خیل، دل می‌بندد و در خوش‌بینی ِبیمارگونه‌اش در نگاه ِنخست، اتم را از خیل جدا می‌کند، با این جدایی آن را می‌کشد و سپس دوست‌اش می‌دارد.
در این هنگام، در هنگامه‌ی این جدایی، در وقت ِمرگ ِدروغین ِخیل‌ی ِیک اتم، در ساعت ِعشق در نگاه ِنخست ِمرد ِخیل، فلانور، چون همیشه گردش‌گرانه می‌گذرد و در لحظه، عاشق ِنگریستن ِمرگ ِنگاه ِخیل ِرهگذرانی می‌شود که نخواهدشان دید؛ و تا همیشه دوست‌شان خواهد داشت...

برای بابک



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر