۱۳۸۳ آذر ۱۸, چهارشنبه

حقیقت، اغوا، شکار
{پاره‌ی دوم: بازی ِسخت ِاغواگر}


..این زن، خود را به اغوا وامی‌گذارد؛ اغوای اغواگری که نااندیشناک و بازیگوشانه به حقیقت ِحقیقت، به حقیقت ِزن، به زن ِحقیقت و به زن‌بوده‌گی ِزن نزدیک می‌شود. اغواگر می‌داند که زیبایی ِحقیقت/زن، درخشش‌اش، تنها در میانه‌گی ِپیدایی و ناپیدایی ِبیان/پوست هستیدنی‌ست{مثال ِبارتی ِرخ‌نمود ِزیبایی ِپوست: برهنه‌گی ِبدن در شکاف ِدو جامه: تراش ِساق ِپا میان ِجوراب و شلوار، ساعد ِدست میان دست‌کش و آستین؛ و فرایافت ِ ژکانی: تارتابش، نوری که در تارون، نور می‌شود؛ حقیقت در ابهام؛ ایمان در تردید}. او معنای پوشیده‌گی، معنای ِناپیدایی را دریافته و با این شناخت ‌که ناپوشیده‌گی و آشکاره‌گی حقیقت ِزیبا در میان‌داری ِناآشکاره‌گی قرار گرفته، چمان به‌سوی ِزن می‌رود. این رفتن، در-پی-رفتن و لاسه‌گری نیست. زن، این‌جا علت ِرفتن نیست! حقیقت، در پرسش‌زایی و اندیشه‌انگیزی خواستنی‌ست؛ این‌سان، زن نیز، آن اغواها و بازی‌های پیشادیداری‌اش خواستنی می‌شود. اغواگر، تنها به اغوای پاسخ می‌دهد، او زنی نمی‌بیند، نیازی به حقیقت نیست، چه‌که راه، راه ِبازی به‌خاطر ِهستن ِوجود ِزن، روشن شده. در این روشنی، زن فرومی‌ریزد، حقیقت یکسره نا-بود می‌شود. اشتیاق به حقیقت، قطب‌نمای ِاغواگر است. میل. خواستن ِراه و نه‌خواستن ِحقیقت. خواستن ِبازی و نه‌خواستن ِوصل! کشتار ِخواست ِخواستن، خواست ِداشتن، داشتن ِزن/حقیقت. در پاسخ‌گویی ِاغواگر به بازی ِزن، فریب ِزن در بازی ِاغواگر درهم می‌رود و اغواگر با نادیده‌گرفتن ِحضور ِزن-هم‌چون-‌زن، وجود ِزن را هم‌چون کانون ِبازی بن می‌بخشد و این بن‌بخشی، روی زن را به سوی او برخواهد تافت. نگاه ِحقیقت، از آن ِبازی‌گر است. میل ِزن به‌سوی اوست که هرگز به حریصان ِداشت نمی‌نماید، به نا-جنس ِزن-‌نخواه، به به نا-سوژه‌ی بازیگر، به اغواگر ِبی‌خیال. به سوی ِاو که میل ِداشتن را واپس‌ زده تا زیبایی ِحقیقت را به برهنه‌گی تام ِلحظه‌ی ِوصل که دل‌سرد می‌کند(!)، نبازد.
اما آیا حقیقت، خواهنده‌ی بی‌خیالی چنین بازی‌گری خواهد شد؟ آیا زن، آیا آن بازیگر ِبلد، خود را به آن بدلبازی ِنو که در آن وصل، هماره به پیش افکنده می‌شود، خواهد سپرد؟!
غایت‌انگار ِحقیقت‌خواه، در خیال ِهم‌آغوشی با زن، از بازی ِحقیقت، چیزی جر عشوه نخواهد دریافت. حقیقت نیز، از آن‌جا که وجود ِزن‌ است و نه موجود، هرگز پذیرای ِولع ِچنین شهوت‌باره‌گی‌ای نخواهد شد. { موجود ِزن واجد ِدوگانه‌گی ِتن/روان است. حال آن‌که زن در مقام ِباشنده، ایده‌ی زن و حقیقتی که در این نوشته، زن‌باش است، بر این دوگانه‌گی چیره شده، پی‌در‌پی هستی ِخود را در تن ِناحسیدنی ِخویش بازآوری می‌کند. زن، در مقام ِموجود و در آن دوگانه‌گی، رنج‌مند است، {ازین‌رو روح ِظریف و شاد ِخویش را به‌فور در راه ِخدا و مَرد، در راه ِداشتن ِپشتیبان، فرسوده و زار و تلخ می‌کند.} و فهم ِاو از روان و تن و آن بازی ِروانی که تن در آن به ناجوری استخدام می‌شود، به درکی خودشیفته‌وار از بدن ِعشوه‌بار(و نه بازیگر) می‌انجامد. در این درک، تن، نه بنیاد ِبازی و نه اساس ِزنده‌گی که عرصه‌ی وانمودین ِنمایشی گشته که در عشوه‌گری‌ و کارکرد‌واره‌گی‌اش، روان ِتنک‌مایه به فراموشی فروغلتیده، کمی می‌آساید. آموزه‌ی بساانسان‌گونه‌انگار ِدین، آموزه‌ای که تن را دیگرنهشتی برای روان ِپَران می‌داند، دُرُست با این درک ِخودشیفته‌وار از بدن ِعشوه‌بار هم‌نواست. زنان، به‌ذات دینی اند؛ هم‌چون روح ِدین ناگزیر-اند تا از دوگانه‌گی بدن/پوسته با روان/درونه رنج ‌بَرند. در چنین بستاری نمی‌توان از تن و جان (در برابر بدن و روان) سخن گفت!}
..




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر