خوانش ِشعری از نیما
باد میگردد
"باد میگردد و در باز و چراغ است خموش
خانهها یکسره خالیشده در دهکده اند
بیمناکست به رَه{،} بار-به-دوشی که به پل
راه ِخود میسپَرَد
پای-تا-سر-شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد.."
خانهها خالی اند، درها باز؛ خانههای اهالی ِدهکدهی میهن تهی از زندهگی. باد، چونان نظارهگر ِگستاخی که نه-بود ِمردمان را در خُرناس ِفُروخستهی درهای نیمهباز، بازمییابد، از خانهای به خانهی دیگر، از کورهچراغی به خموشهای دیگر میوزد؛ نظارهاش را پی میگیرد. نظارهاش باریست چراکه هر دری، غیرتی بوده و هر خموشهچراغ، خِردی زمانی روشنا ...
در شعر، از پلی گفته شده که رهسپاری بار-به-دوش بر آن میرَوَ(وَزَ)د. بار-به-دوش، بیشک آشنای این میهن بوده. سنگینی رهسپاری او از پیشینهگی ِهمان آشناییست! اوی آشنا، خشماگنی ِوزش ِباد(؟)، کوفتهگی درها بَر هم، کوری ِچراغها و بوی لاشهی دهکده را حس کرده و حال بیم دارد.. از چه چیز؟! از دهکده که چیزی باقی نمانده مگر خرناس ِمرزهای بیغیرت! نه! او بیمناک ِازدستدادن ِچیز ِدیگریست: خاطره. گذشتهی زندهی مردمان ِدهکده، زندهگی ِمیهن که هنوز در پاس ِخاطره گرم است. او نگران ِزمانیست که "پای-تا-سر-شکمان"، غرقهگان ِشکمبارهگی، اربابان ِزُهد، والیان ِارواح ِمردمان (مردمانی که دیگر نیستند!)، خوشباشان ِپردیس، نه تنها خاک که حتا حُرمت ِخاکستر ِدهکده را روا ندارند. این سرخوشان ِمیهنخوار، او بیمناکشان است. در گذر از پل، در اندیشهی خاطره، در خاطرهی ستهم ِآن بیمانگیزان، در بیم ِفراموشی ِنیکو-یادها، در یاد ِمیهن از پل میگذرد و از این گذر میهراسد!
"بگسلیدهست در اندودهی دود
پایهی دیواری
از هر آنچیز که بگسیخته است
نالش ِمجروحی
یا جزعهای تن ِبیماریست
و آنکه بر پل گذرش بود به ره مشکلها
هر زمان مینگرد
پای-تا-سر-شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد.."
پایهی دیوار، خُردترین فروزهی اندیشهی میهنی، وامانده در اندودهی دود ِسوختهی دوران ِفترت، از گسیختهگی ِنالهها و زارهایی که به پای ساختمان ِفروریختهی میهن برمیپاشند، میگسلد. پایهی دیوار، واپسین میهنپاس ِمَهین، تنها، جدا از سقف و دیگر پایهگان، ایستاده بر جزع ِبیماران..
رهسپار، بر پل، نگرنده و نگران، پا-تا-سر-شکمان، خندان.
"پای تا سر شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد
باد میگردد و در باز و چراغ است خموش
خانهها یکسره خالی شده در دهکده اند
رهسپاری که به پل داشت گذر{،} میاستد
زتی از چشم{،} سرشک
مردی از روی جبین{،} خون ِجبین میستُرد."
رهسپار بر پل میایستد. بار ِ او چه بوده؟! شاید او همان باد است و بار-اش همانا سنگینی مشاهدهی فساد ِدهکده؛ شاید اما، او کسینیست مگر پاسدار ِشادی ِپای-تا-سر-شکمان {و شاید بدینخاطر از گذر میترسید!}، و شاید بار ِاو، گرانترین بار ِهر رهگذر ِنگران بودهاست: خیانت!.. زنی از چشم، سرشک میستُرَد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر