۱۳۸۳ دی ۴, جمعه

Nequitia humana


- «خندیدن، نشانه‌ی نشاط است.» این جمله‌ی اسطوره‌ای، مثل تمام ِنهادهای اسطوره‌‌ای مستبد است. و ما می‌دانیم که در هر استبداد، نیرنگی به زور ِپیش‌کسوت‌بوده‌گی پایایی می‌گیرد. نیرنگی که باید پایید-اش، در برابر-اش ایستاد، بی‌رنگ اش کرد {چنان‌که نیچه کرد: «انسان، از دیگر موجودات بیش‌تر رنج می‌کشید، پس خندیدن را اختراع کرد»} و بدان خندید!

نهاده: "خندیدن ِآزاد، نشانه‌ی شادی‌ست. خندیدنی درونی که تنها گه‌گاه به لایه‌های بالای ِآگاهی می‌رسد و به ندرت در چهره هویدا می‌شود. خندیدنی که در ژرفای ِگویای ِچشمان باید-اش دید..."

- ریزخند، خنده‌ای‌ست زنانه با دلالتگری‌های خاص ِمردانه. بسیار قصدمند. جنبش ِتارهای ِصوتی که به‌زور، کار ِتارهای صوتی ِنازک زن را می‌کنند،، کشیده‌گی ِگزاف ِلب‌ها از دوسُو تا جایی هم‌پوشانی ِبدریخت ِلب‌ها، خشونت ضمنی ِدندان‌ها را لاپوشانی کنند،ِ، همه قرار اند تا در خدمت ِبیان ِمعصومیتی سرشار از بلاهت باشند. معصومیت ِباکره: نادان، شیرین، نزدیک‌بین،همه-دشمن‌پندار(پارانوید)، خوش‌بین و درنتیجه(!) بدبین؛ از جنس ِهمان مظلومیت ِکوری که زنان هنگام ِافسرده‌گی‌ زیست‌اش می‌کنند. چنین ریزخندی، نماینده‌ی نشاط است. آری، اما نشاطی که تنها در حکم ِوالایش (Sublime) ِآن افسرده‌گی نوجوانانه هست می‌شود.

- روشن است که در فنچ‌بازی، فنچ‌باز ِفنچ‌شکاری هست و فنچی که شکار می‌شود. و روشن است که فنچ‌باز، دام‌افزاری دارد شناخته، که فنچ را شکار کند؛ و فنچ، پریدن‌اش به طعمه‌ی این افزار است. بازی ِفنچ‌باز، چون هر بازی ِمردانه، محدود به ارضای خوی ِمردانه و سلطه‌گر و دراختیارگیرنده است. در حالی‌که این، تنها یک بازی‌ست که خود تنها یکی از سطوح ِهستی ِنَر (هرچند برجسته‌ترین سطح و گاهی یگانه‌ترین!} را شکل می‌دهد، شکارشدن و توجه به دام، کلیتی‌ست از زنده‌گی ِشلوغ و بی‌مایه‌ی فنچ. هستی ِفنچ (البته اگر مجاز باشیم چنین درجه‌ای از وجود را برای فنچ درنظر گیریم! )، به همین به‌بازی‌گرفته‌شدن‌هاست. او می‌پرد، آواز می‌خواند، خود را می‌شوُید اما حیوانی‌‌تر(پست‌تر) از حیوانی به نام ِفنچ، تنها و تنها برای برازش ِبه دام افتادن چنین می‌کند! خندیدن ِزنانه‌ی فنچ‌باز، که گرایه‌ی دوستی ِفنچ را که در "هم‌ذات‌پنداری" و هم‌دردی، فربه می‌شود، از آن ِخود می‌کند! هستی ِاو، به یک‌ساعت، نمایش ِریزخند ِفنچ‌باز بسته است. البته، تمام ِاین حرف‌ها، یاوه است؛ چه‌که او به ما خواهد گفت: «من برای عشق‌ام جان‌سپاری خواهم کرد.» نه "من"ی، نه "خود"ی و نه خودداشتی! یعنی نه اندیشه‌ای، نه سخت‌داشتی و نه عشقی! هرچه هست را در انگیزه‌های خداپرستانه‌ای که در مفهوم ِکژدیسه‌ی عشق احاله شده، باید جُست. {یعنی: نیاز، فقدان، سنگینی، شهوت و آزادی ِکور}

- به زعم ِشوپنهاور، زنان، جاودانه کودک باقی می‌مانند. حکمی معتبر! اما امروز، شمول ِچنین حکمی گسترده شده! امروز، انسان، سطحی شده! امروز، دیگر نمی‌توان ریزخند را زنانه دانست! در حقیقت، تمام ِنهاده‌های ژکانی درباره‌ی جنسیت و دوگانی ِمردانه/زنانه، امروز، از مُد افتاده اند، کم‌معنا شده‌اند، نوستالژیک اند! جنسیتی در کار نیست! در درجه‌بندی ِجنسیت‌نگر ِهگل برای شهروند، مردان را هم باید نادیده گرفت! (آرمان‌شهر ِبی‌انسان!){ آه و ناله‌ها و شکوه‌گری‌های ِخاص ِفمینیستی را نادیده می‌گیریم که همه ته‌مانده‌ی گره‌های باکره‌گی و ته‌نهشت ِعقده‌های تنانی ِزنده‌گی پدرسالارانه‌ای‌ست که فمینیسم ِآرایش‌گرایا‌نه و عشوه بار و رقاص ِایرانی کم‌ترین توانی برای درهم‌شکستن‌اش از خود نشان نمی‌‌تواند داد!} امروز، ریزخند ِمردان هم رَواست. این رواداشت‌ها یعنی نزدیکی(!) ِدو جنس، زودجوش‌خوردن ِروابط ِاروتیک، هم سانی ِانسانی. دموس‌باره‌گی! مردانه‌گی ِامروز زنانه‌گی‌ست و به‌عکس! {در این استحاله‌ها، عشق ِسرگردان منزوی شده و سرانجام در خیس‌ترین ساعت ِسکس، فریاد می‌زند!} در این‌میان، سن ِخامی ِخردسالانه بالا رفته! پسران و دختران تا میانه‌های دهه‌ی سی ِعمر، خویی نوجوانانه دارند؛ همان دغدغه‌ها، همان رفتارها، همان لباس‌ها، همان ذوق و از همه‌مهم‌تر همان مرتبه از اندیشه و نگرش. دیگر، بچه‌گانه بودن، خوش‌بودن و ندیدن‌ و نگواردین و از آن‌سو، گوزیدن‌های ناگهانی خاص ِنوجوانی نیست! جوانان و بزرگسالان، هم-‌ریزخند-اند. نکوهیده این است که اهل ِپراگما نباشی و پراگماها همه‌گی خردسالانه اند؛ فقط کمی شهوانی‌تر شده اند!

Monsieur, c'est la vraie religion!


افزونه برای فربُد:
- مرغ ِعشق، چیز ِدیگری‌ست! او سکونی دارد که نماینده‌ی آرامش و غماگنی ِفضای عاشقانه‌ی سال‌های پخته‌گی‌ست. افشرده‌گی‌‌های درازمدتی که حتا در حضور ِمعشوق کم‌رنگ نمی‌شوند ناسان از افسرده‌گی‌های یک‌روزه‌ی فنچ اند. مرغ ِعشق، به‌ذات، عاشق است. شیدایی‌های او پیش‌اندر است، تو گویی درتخم، شیدایی ِایده‌ی عشق پرورده شده! ما، منکران ِعشق، ما بی‌اخلاقان، چونان‌که هرگز طبیعت را ریشخند نمی‌گیریم، در برابر ِاندوه ِ عمیق و هستی‌دارانه‌ی چنین باشنده‌گانی تلخ‌خندمان نمی‌آید! هرچند، فاصله‌ی جهانیدن‌های‌مان، بسی از هم دور است {جهان ِما انسان‌زدوده و بی‌معشوق و جهان ِآنان، معشوق‌دار و انسانی و اخلاقی!} اما هر دو درونیده اند و جدا از ژخار ِتوده. جهان ِمرغ ِعشق، اندوه‌اندود است، باری، اما هرگز نمی‌توان حکمی آن‌چنان سخته‌ بر او رواداشت، حکمی روا بر فنچ ِعروسک: «او حتا سطحی هم نیست!»، حکمی که اگر شنیده شود، رنگارنگی ِدام‌افزار ِنرینه را آرام‌آرام در نظر ِفنچ، بی‌رنگ می‌کند.

اما فنچ، به‌سرعت می‌پرَد.. او نمی‌بیند!




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر