سوررئالیزه از Esoteric
خاکستری روز
{Grey day}
خاکستریروزیست امروز
روزی که پروای ِدیدار-اش ندارم
خاکستریروزیست امروز
نشستهام، من
تنها
در گرد-آمد ِساعات،
همهگی
تا گذشته شوند
خاکستری روز،
غمفزا و دلگیر
ساییده تارهای عصب را بر غماگنی ِساعت
به رعشه از میان زندهگی میگذرم
غلیان ِزندهگان
تا به گناه ِاین روز ِخاکستری، شرنگ ِخشمام بریزند
آوخ..
گریزی...
نیازم،
واپاشیدن ِاندرون
به خلأ ای سِترده از ستهم ِِزمان کُند
در میانه،
خاکسترین خاکستریروز
انتظاریده
تا گاهی شود بَر گسستام
دریدهام کرده این روز
و مرا
گریزی نیست از رنج ِبودن
چاکیده،
استخوانام کاویده در این رنج
در لاشهام میلولد
و خون ِزندهگی میخشکد
چه خاکستریروزیست امروز
چه دیگربار، من ِنشسته؟
از قصههای نگفته..
از سرشکان نَگریسته...
... آنی از تابیدن ِلطیف ِخشم اما مرا همراه است...
از چشمان ِبی اشک
از ذهن ِمجنون...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر