۱۳۸۳ بهمن ۳, شنبه

لذت شکاریده‌ها (13)


نقاشی، پیکرتراشی، شکل و جسم و رنگ: برای وجه ِشهوی ذوق ِهنری
رقص و معماری: برای وجه ِعقلانی ِذوق ِهنری
اپرا و تئاتر: برای وجه تن‌آسای ِذوق، برای لذت از خودفریب‌زنی ِذوق نزد ذوق
موسیقی: برای وجه ِاثیری ِذوق؛ برای ذوق ِ صادق ِذوق

- پاره‌کردن نوشته لذت دارد.. نانویسنده‌گان خود را از این لذت محروم می‌کنند! کسی که {بارها} خودکشی نکند، زنده‌گی نمی‌داند!

کل ِاحساس ِیک ایرانی: یا خوشی یا افسرده‌گی. جدا از این دو حس، ایرانی بی‌حس است. این محدودیت به‌صراحت در لباس، در چهره، در لحن ِصدا، در غذا، در موسیقی و شعر و ذوق ِهنری‌اش بازیافتنی‌ست. محدودیتی روانی که ایرانی را ترسو، خشن، تنبل، زیاده‌خواه، وظیفه‌نشناس و غرغرو می‌کند. ایرانیان، از نظر ِ روانی منحط اند!

گفته‌اند که ترس، خاستگاه توهم بودن ِخداست. صدق این گفته را می‌توان در طبیعت‌گرایانی که طبیعت را یگانه‌هم‌باش ِخود، خدای خود می‌دانند به آسانی فرایافت: جلوه‌ای از پارانویا که دعوی‌دار ِعشق ِالهی به حیات ِوحش می‌شود! ترس، خاستگاه ِتوهم ِبود ِعاشق نیز هست.

چه اندازه از نیروی اندیشنده‌گان صرف ِپاس‌داشت ِسرزنده‌گی می‌شود؟! سرزنده‌گی‌شان چه سخت‌گیر است! چه زیباست!

"ا": «مرام ِسیاسی ِشما چیست؟»
"ز": محافظه‌کار ِانقلابی
"ا": ها؟ یعنی چه؟
"ژ": یعنی فاشیست ِپلورالیستی
"ا": یعنی؟
" ژ": مرامی که به درد ِ سیاست‌بازی‌های شما نمی‌خورد!

دید ِخویش را داشتن، نگاه ِخویش را یافتن، دریک‌کلام: شخصیت یافتن؛ و تنها پس از آن صداقت ممکن است. پادشاه همیشه صادق‌تر از رئیس‌جمهور است!

سینماگران را نمی‌توان دوست داشت! سینمادوستان را هم. هر دو دسته، شلوغ و پر سر و صدا و بی‌خود اند!

کلاسیسیم، زن را متمدن کرد (زن ِمتمدن، مرد را هنرمند کرد). رمانتیسیسم، مرد را هنرپیشه کرد (مرد ِهنرپیشه، زن را عاشق کرد). اما مدرنیته، ... جنس‌ها و دیگربوده‌گی‌ها را همه لت و پار کرده!

فاصله‌ی افسرده‌گی و ژرف‌‌بوده‌گی چه‌اندازه کم است!! : به اندازه‌ی آن شادی که اندک‌شماران ِ نافسرده می‌فهمندش!

آن مرد 10 تومانی ِپاد-ماکیاولیست چه راست گفت: «سیاست ما عین دیانت ماست». باری، هردو حرامزاده و وازده.

فلسفیدن، پرسش‌گری‌ست. در بوم ِپرسش، هیچ یقینی، هیچ خدایی و قانونی نمی‌تواند رُست. اندیشنده، در سپیدی ِاین بوم، بی‌خدا پارسایی می‌کند؛ بی‌ معشوق، عشق می‌وَرزد.

-هنر ِِمدرن از نداشتن ِچه‌چیزی رنج می‌برد؟
- حس ِتراژیک {یا دید ِموسیقیایی به زنده‌گی}.
- که این‌طور! در این‌صورت باید بپرسیم هنر ِمدرن چه چیزی دارد؟

خویی برده‌وار در روان ِزن هست که مُدام در پی ِارباب می‌گردد. دوستی در این گردش بی‌معنا می‌شود!

باشتاب، و پرولع کتاب‌ها را می‌خورد، بی‌این‌که در اندیشه‌ی گوارش ِآن‌همه نوآمدهای به‌جور و ناجور باشد ! دل‌اش درد گرفته! بالا آورد و پس‌فردا از ترس استفراغ، کتاب‌هراسی خواهد شد که همیشه از خواندندگریزان است!

زمانی می‌رسد که جهان ِدرون آن‌قدر پیچیده و ژرف می‌شود که دیگر هیچ‌کس، مجال ِنزدیکی به آن را نخواهد یافت. در این خلوت‌گاه، نا-انسان‌-دیگربوده‌گی‌های که خود ِاندیشنده را به آرامش رسانند، بسیارند.

«زنده‌گی خطاست! بدون ِموسیقی.».. چه راست! بدون رقص ِایزدانی که موسیقی ِقلم را می‌نوازند نیز، نوشتن خطاست...





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر