برفانه
دانش نمیلهَد تا از طبیعت لذت بریم! آه-اندیشه اما چیز ِدیگریست: آهی به سبکی ِبرف و سوزااندیشهای که در آن سبکی، آرام، خرامیدن گیرد. طبیعت، ما را اینچنین دور از انسان و جدا از بُز میخواهد.
دید، دگر شده. خویاش شکسته. و چون فروزهی دید ِما سختگیریست، حال، ما آسایشی داریم دیگرگونه..
نیالودهگی ِبرف، بکارت ِرَسته از باکرهگی ِغایتمند ِبرف، زیر ِپای ژخار ِانسان، کژ میشود. نه جای ِپای ِیک رهگذر ِبرفین، و نه رد ِیک زمزمه؛ که نزدیکی ِکژدیسهگیها به هم: لاستیک ِماشین، رد ِکفشهایی که شتبان در پی ِزمان ِساعتدار ِبیفصل و، دویده.. رد ِانسانی محروم از دریافت ِزمانبودهگی ِاصیل در آرامش ِبارش. اما، سپیدی هماره آنجاست، در رخشش ِبلوریدههایی که همیشه در حال ِرسیدن اند.
در شهر، بارش، وقار را در هجمهی لیبیدوی ماشین از دست میدهد. {یا} برف در شهر، بَرفکیست.
موسیقی ِاین گاه: همآمیزهای از دیونیسوس ِSummoning ای و آپولون ِشوبرت و ویوالدی.. و شاید هر موسیقی ِغیر ِفرانسوی و غیر ِفارسی.
بارش،دیدنی نیست. دیدنی، آمد-و-وشد ِبلوریدههاسن که در افقی مبهم از تابش ِبارش هست میشوند. آمدن: به ذهن؛ شدن: به ناخودآگاه. در این آمد-و-شد باید نوشت!
دید ِبسانسانگونهوار ِرمانتیک، دید ِعاشقانه، آرامنما و دعویدار ِخلوص، اما زیرتنانی هم شاید برف را میبیند. هرگز اما نمیتوان سرهگی و ژرفنای ِاین دید را که در یک سویهاش انسان-خدایی شوریدهحال لمیده و ذهن را از بیخارهگی ِپویا بازمیدارد، با سرهگی ِدید ِآهندیشانه همسنجید. دید ِرمانتیک، افق را نمیبیند. این دید، دیدیست "حاضر" که چشم ِ"دیگری"اش در-دسترس است!
سپیدهای بر سیاهی زمین، سیاههای در سپیدی آسمان ابری. برف، خود-دگرگردانی شخیص است. از او نخواهید که رنگی شود! سپیدی او دور از سفیدی ِمصنوعی ِدندانهای عروسکان و برفک ِذهن ِتوده، به خوبی همآمیزی با تیرهگی را آموخته! چون، برف، رنگی ندارد! او(!) بی-جنس است!
درنگیدن هنگام ِقدمزدن؛ استادن در درنگ؛ غنودن در ایستاد: اینچنین خواهیم دید. در خانهگزیدن در رَوَندگی ِاندیشهای که از دانش رَسته.
رد ِپا بر برف ِنشسته:
زمین با برف پذیرای در ِپاست. در ِپا، در ِخاطرهی یک گذار: در ِپای یخ بر جام ِنوشیده، رد ِپای رنج و اندیشه بر چهره، رد ِپای ِنانوشتههای یک قلم بر کاغذی سفید، رد ِپای یک رنگ در نگریستن ِزمینچهری رنگارنگ؛ که همه ردهایی ضمنی اند، بازگویندهی ضمنی ِگذار ِضمنی ِیک ایده. بر برف هم، گذارهایی آشکار- در-ضمنیت ماندهاند، برجا ماندهاند (: رد ِپاهایی نزدیک به هم: بیانگر ِخوی شتابزده و همیشهآسیمهی یک شهری ِگرفتار؛ رد ِپای معمولی ِیک گربه: خوی ِثابت و بیخیال و آرام ِحیوان و ..) رد ِپا که در افق میرود، ضمنیتاش چاق میشود؛ گذار در گذرندهگیاش گزارده میشود، گذار میگذرد تا در گورستان ِچشم ِبینا، آنجا که حس ِگرگین ِخیال، دورناهای نادیدنی ِرد را میبساود، گذارتر گردد. برف ِنشسته، اینسان، عرصهی ایستادن و خودنمایی ِبیغرض ِگذرهاست: با پیمودن ِبیزمان ِیک مکان ِپیموده..
افزونه:
کاغذ برای نویسنده، عرصهای برفیست. اگرچه رد ِقلم بر کاغذ، تنها یادمان ِگذار ِاندیشه نیست ( البته برای نانویسندهگان چرا، هست)؛ که رد ِقلم، در-خود، همانست ِاندیشه است و خود ِخود ِاندیشه. ... در جهانش ِفراگسترندهی تخیل، رد ِپای ِغریبه، غریبهگی نمیکند و کاغذ، جهانی بیگوشه اما پر از حاشیههایی هماره آمادهی پذیرش ِردها. کاغذ برای نویسنده، جهانیست برفی (گشوده به نگاه و رد ِقلم) اما بیرنگ (آبنشدنی، همیشه ناتمام)، سرشار از بیرنگی ِباردار ِرنگ، از تهیینایی ِپُر.
کاغذ، "او"ی نویسنده است... باید در خونریزی ِشادمانهی ذهن به مهربازیاش رفت.
با قلمیاری ایوت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر