حقیقت، اغوا، شکار
پارهی سوم
{ لذت ِدرک ِاصالت ِباختن / بازی-در-خود}
در پارهی پیش، از چهگونهگی ِنزدیکشدن به حقیقت در بازی ِبسادرونآخته و خیالانگیختهی اغواگر گفتیم. بازی، سخت بود، چون وعده در آن، تا ابد، وعده میماند و وصل، به عمد، به پیش افکنده میشد تا بازی، بازی باقی بماند. بازی، بازیگوشانه هم بود؛ چون اغواگر، زنبودهگی ِزن ِزن را با نگاه ِخود برمیساخت و تن را پالوده از هر امر ِتنانی، اندیشه میکرد.
کار ِجدی ِاغواگر این بود که قصدمندی ِنگاه را ناقصد کند. اغواگر، نگاه ِحقیقت ِمغرور را ، زنی را که به لاسههای اندیشمندان ِغایتاندیش دل خوش میکرد و به وعدهی بیانجام میآزردشان، حال، از آن ِخود میکند. حقیقت، دستوپا گمکرده، روی به سوی اندیشندهی بیخیال برمیتابد؛ پیاش را میگیرد؛ او برای نخستینبار، اغواگری را یافته که نه او را که بازی ِاو را میخواهد و در اینجا، راستینترین بازیگر، زنترین زن، اسیر نگاه ِتماشاگری خواهد شد که به بازیاش بازی میکند و حقیقتبودهگیاش را در نادیدهانگاشتن ِزنبودهگی و حقیقتاش نگاه میکند!
میدانیم که باور به ثبات و قطعیت ِحقیقت، مجال را برای شکلگیری شکلهای سلطه آماده میکند {از مارکسیسم ِارتودوکس گرفته تا مردسالاری و فمینیسم و ، خلاصه هرچیز بنیادگرا و دینی که بوی تقدس میدهد، خود-گایانه، سلطهزاست. بنیاد ِاین مرامها، بنیادی آغازین نیست؛ سرچشمه نیست. مانند ِهر بنیاد ِاجتماعی-سیاسی ِدیگر، بنیادیست از گونهی زمخت ِتحمیل ِحقیقتی که احکام ِحقوقی ِشریعت بر آن استوار(؟) میشوند: کور، پیر، ستمگر و کر}. در حالیکه بازی و شکار ِنگاهها، پندار ِتشکیل ِسازمان ِحقیقت را نفی میکند (بیخدا یا فرا-علم).
حقیقتی که اینچنین از آن سخن گفتیم، همان حضور ِنیمهحاضر ِورای ِزبان است که کانون ِبازی ِساختار در پنهانبودهگی ِآشکارندهاش میگردد. حقیقت ِهر روش ِفرازبان. حقیقت ِنوشتار. بدینترتیب، اغواگر، در مقام ِنویسنده/خوانندهای که در خوانش سختگیر است، در-دسترسبودهگی ِآن حضور ِحقیقی و عریانی ِزن را با بازیاش دمادم به تأخیر میکشاند. حضور و وصل، لتوپار میشود تا با نفی ِامکان ِوجود ِمعنای یگانه/تن ِیگانه، راه را برای واسازی ِمتن و بازیگردانی ِنیروهای ِدالی ِشاد آماده کند. با نادیدهانگاشتن ِوعدهی وصل و با شکستن ِاستبداد ِمرکزیتی که ارج ِتن نمیداند(اتوریتهی لوگوسمحوری) زبان، اینهمان ِاندیشه میشود و نه هرگز در فروبستهگی ِکلام ِصریح و بیاغوا. تنها، نگاه ِاغواگر، نگاه ِخواستزدوده و بازیگوشانه و سَبُک ِاغواگر، نگاه ِسادهی پَرماسنده، میتواند بیاندیشد.
در نگرههایی که مرجعیت ِحقیقت، ثابت انگاشته میشود(نظریهی انطباقی ِحقیقت در فلسفه و منطق، یا اصول ِنقد ِفرهنگستانی در نظریهی کهنهی ادبی)، از این بازی ِبیپایان خبری نیست. در این نظریهها، سوژهی دانایی قرار است به آن پیروزی ِاسطورهای و علمی دست یابد: رسیدن به غایت، نهایت، قطعیت، حقیقت ( و میبینیم که این پیروزی تا چهاندازه سنتی و مستید است!). روان ِپوزیتویسیتی، خانم معلمیست خشک که بهشدت نسبت به قدرت ِناخودآگاه بدبین است و هر اثر، هر کوشش ِسوررئال (به معنایی کلی) را برچسب ِغیر ِدقیق، هرزه و بیبُن میزند؛ این درحالیست که بُنانگارهی آموزههای خود ِاو، یکسر متافیزیکی اند { مگر ایمان به روش ِعلمی را میتوان علمی پنداشت؟!}. آن بازی، برای باختن بود. برای واسپردن ِپندار ِوجود ِآگاهی ِمنسجم. برای هایش ِاغوا در نایش ِوصل. در فروپیچش ِهزارتوی ِمینایی ِاین بازی، تصاویر ِاندیشنده و زن بازتولید میشوند، ثباتشان محو میشود، در-آنجایی میشوند. امتیاز، آن پیروزی و شنگولی ِحصول ِغایت، در برابر ِباختن قرار میگیرند؛ یاختن در بازی هرگز در بستار ِمحدود و ناگشودهی غایتانگاری فهمیده نمیشود و اینچنین لذت ِاصیل ِبازی و حقیقیترین حقیقتداری، نیز درک نمیشود. بازی ِآن اغوا بر خلاف ِبازی ِدین که در آن همه یکدست لباس میپوشند و انتظار(؟) میکشند، بسیار خصوصیست. اگرچه زن، نگاه ِیازیگرانهی اغواگر را درمییابد و بازی ِخود را ورای تنانهگی به نگاه وامیسپارد، اما اغواگر، در حقیقت، همچنان در-خود بازی میکند. جریان ِآگاهی که نگاه از آن نگاه میشود، از چشم ِحقیقت دور است؛ چون در-خود-باشنده و از آن ِخود-شونده است، رهاست و جدی در رهایی. "اینچنین میتوان از رهاییداشت ِآگاهی ِنگاه در دریافت ِتن ِحقیقت سخن گفت." اندیشنده چونان که سوژهگی ِتکهپارهی خود و اصل ِبازی را در شکلگیری ِابژهگی نابرونآختهی حقیقت درک کرد، دیگر، یازی میکند. در حال ِباختن، همیشه زن را در پی ِخویش میکشد؛ بیباخت و بیپایان. این ایدهی آزادی است: بازی. و در بازی، در کنار ِبازیگوشیهای نوشتاری، سوژه نا-بود میشود و انباردار ِآگاهی سکته میکند.
تاناتوس (غریزهی مرگ) فرمان میراند. پُر از میل و سرشار از زندهگی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر