مستنوشت
در این دُژستان، ماییم.. ما که گهگاه از دژخیمی روزگار ژکاره میژکیم، ... نوشیدنمان بایسته است و بس حکیمانه. نوشیدنمان فَرخجسته و زیرکانه!
در خون ِچشمان ، چشمانی ناب که در پالودهگی از خار ِعقل نگاه میکنند، نگاه میکنم و چه را میبینم؟: قدرت، برازش ِزیست، نیکباشندهگی ِزمانی رَسته از استبداد ِمکان، طعم ِتلخ و گوارای بودن و اصالت ِبازی: خواستن.
باید نوشت. چهچیزی را؟: چیز را. و هر چیز میلیست برآهیخته از ناخودآگاهانهترین ژرفنای اندیشه. آهندیشه را چنین باید نامید: در نوشتن ِژکانی: در سختهکی مهربان. بِلِه تا ستمگر و کینستانمان نامند. آنها اینجا نیستند. آنان ِما جای دیگریست. در نا-آنجای شعر. در سکوت ِسیال ِنوشتار {و نه هرگز در بدن ِبودار ِگفتار}. ما هیولاییم خندان که خریَتمان را اندکشمار ِتارونیده خواهد دریافت. خریت ِبس نژادهمان را.
شاید... و تنها شاید... ای عزیز.. رفتار را باید شکست و "خود" میداند.. و نه "تو"ی خواهکار و نه "من" ِبیمار..
در ِنفس، که رخصت ِرقص به سرای ِخوشریخت ِتن نمیدهد، برگذشتنیست. ما گایندهی هر پلیسیم! ما نقاد را خوانشگر میخواهیم {نقادی نیوشنده و البته آزاد از بستار ِما}. صراحت ِنوشته، تابوی ماست. پس به سرای ِابهامپرست ِما بیایید، شادی آنجاست: در نیاز ِاستعاره. شما آزادید؛ البته اگر بآهندیشید.
انسان، باری چیزیست که «بر او چیره باید شد». اما استاد! مگر ابَرانسان نیز بو نمیدهد؟! ما، تاروناندیشندهگان، موسیقیاییتر از این حرفهاییم. باید به ما چیز ِدیگری داد: یک واژه، یک تن، یک جرعه، یک رنگ، و ایدهای که به بازیاش گیریم در دیالکتیک ِمنفی ِاغواگرانهمان..
در آستانهی تهوع و همهمنگام در آستانهی گوارش ِانگارهای زیبا از هستی: این آستانهی هستندهگیست. در فهمی باروکی: در آستانهی خودکشی ِمتن. قدر-اش را بدان!
خٌردهخوانشی بر نگاره:
او به جایی دیگر میرود تا دیگربودهگیاش را کامل کند. با شکنهای دیوار ِاینجایی، و با تنهی پنهانسازِدرخت، این نگاره دیگرگون میشود. چون نیمهی دیگر ِاو همانجاست که چشم نمیبیند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر