۱۳۸۳ دی ۱۱, جمعه

فرازهایی از خودگفتگوگری ِپادگفتمان ِمالیخولیایی


الف: فرد ِانبوهه‌زی می‌خواهد "دوست داشته شود" و کسی را داشته باشد که "همیشه به یاد-اش باشد"؛ او خودخواهی پنهانی دارد که همیشه او را از دریافتن ِدوستی دور می‌کند.
ب: اگر چنین باشد، تمامی ِکسانی که خود را دوست ِهمدیگر می‌خوانند، دوستی را نمی‌فهمند!
الف: خب، نه همه! این نه‌فهمان دو دسته‌اند. یا پُر-پیرامونیانی که از فرط ِشلوغی، مجال ِآزمون کردن ِدوستی را ندارند. یا عاشقان، که کور-اند و در جذبه‌ی معشوق، عشق و دوستی را تکه‌پاره می‌کنند.
ب: دسته‌ی سومی هم هست: همه‌دشمن‌پندارهایی که خودشیفته‌وار، به‌زور، خود را از دیگران جدا می‌کنند ولی در تنهایی بر بی‌کسی ِخود افسوس می‌خورند و این افسوس را به دیگران ِدشمن‌شده فرافکنی می‌کنند.
الف: خب، من این گروه را در دسته‌ی عاشقان جای می‌دهم! عاشقان ِبالقوه. افرادی که هنوز عاشق نشده‌اند. دریغ‌ورزانی پُر از افاده‌های ِمالیخولیایی. افرادی که بی‌جهت، در حالی‌که وابسته‌گی ِشدیدی به حضور ِدلدار دارند، خود را تنها کرده‌اند! نارسیسیست‌هایی که با نارسیوس توفیر دارند! {زیبا نیستند!}. آن‌ها هرگز خودتنهاانگاری ِفرد ِمالیخولیا را ندارند ولی ادای ِآن را درمی‌آورند. این افاده، سرانجام، روزی پاره می‌شود، به‌زبان ِژکانی، باد-اش در می‌رود: عاشق‌شدن ِاین دسته محتوم است. زمانی به سنگ و طبیعت و عروسک، و زمانی دیگر به تکیه‌گاهی ِمرد و انحنای زن.
ب: و در این عاشقی که ریشه در تنهایی، ترس و فقدان دارد، عشق جایی ندارد.
الف: بله. این‌چنین، باید عاشقی و عاشق‌پیشه‌گی را از عشق جدا کرد. و نیز به این توجه کرد که بیچاره همیشه بیچاره است و بیچاره باقی می‌ماند.
ب: هاها! و راه ِحل ِبیچاره؟
الف: خب، شاید نابودکردن ِاین بیچاره‌گی و خزیدن به بیچاره‌گی بعدی. نه‌یافتن ِچاره.. و شاید، به‌ قول ِفروید، درافتادن در چاره‌ی بیچاره‌ی ِعاشقی!
ب: هاها! آیا دوستی آن‌-جا نیست؟!
الف: باری، و کلیت ِنگاه ِما همیشه در آن‌-جاست.
ب: خب! این نگاه، نگاهی‌ست که به آن نگاه نمی‌شود و بنابرین، دوست (بر خلاف ِدوستی) هرگز آن‌جا نمی‌تواند بود.
الف: دوست، در-دسترس است.. و این‌چنین، آن نگاهی که در آن‌جاست را هرگز نمی‌بیند.. دوری ِهمیشه‌گی ِسرشت ِنگاه/شعر از دیدن/عمل ِشاعر هم چنین است.
ب: شاید خواننده‌گان هم جای دیگر باشند...
الف: بی‌شک...


پ: نوشته‌های تصویرساز را چه‌گونه می‌یابی؟
ت: دروغ‌زن، خوش‌نما، تهی، و به‌طور ِکلی بد! نوشته‌های تصویرساز، از آن‌جا که از به‌پیش‌کشیدن ِاستعاره غامی اند، تصویر و انگاره‌های دیداری را با ساده‌گی و صراحت ِتمام عرضه می‌کنند و بدین‌ترتیب، به‌فور، نظر ِخواننده را به خود جلب می‌کنند، او را هیجان‌زده و تنبل و رمان‌خوان بار می‌آورند.
پ: آیا ایماژ نیز چنین است؟ آیا نوشتار ِایماژ-دارهم با عرضه‌ی تصویر و گرفتن ِانرژی‌ ِدیداری ِذهن، بِه‌باشی ِخوانش را کژتاب می‌کند.
پ: ایماژ، انگاشت است. انگاره‌ای نانگاریدنی. درون‌آخته‌ای که در دیالکتیک ِپیچیده‌ی قلم و نگاه در لحظه‌ی نوشتن زاده می‌شود و در ستیز ِهمیشه-هست ِاپوخه و پیش‌انگاشت در لحظه‌ی خواندن، خوانش می‌شود. ایماژ، تصویر نیست. موتیفی‌ست برای وجه ِذهن‌گیر ِزبان که کنایه در آن جای می‌گیرد.
ت: این ایماژ که از آن می‌گویی بسیار موسیقیایی‌ست. در این تعریف، ایماژ در هنر ِدیداری و در نمایش هرگز مجال ِبروز پیدا نمی‌کنند. چون در این هنرها ( به‌ویژه در تئاتر و نقاشی)، همیشه امری برون‌ایستاده و حاضر به‌عنوان ِالگوی ِنگاه وجود دارد که امکان ِزایش ِایماژ ِفرادیدمانی را از بطن ِبازی ِآزاد ِخیال ِخواننده، از میان می‌برَد.
پ: نوشته‌های ناتورالیستی، این‌چنین خالی از ایماژ اند. در عوض، به حد ِافراط از ‌بن‌مایه‌های تصویری کار می‌گیرند تا جای ِخالی را پُر کنند. اما هرگز ارضا نمی‌شوند و در عوض به خودنمایی ِتصویرگر در آن تصویرسازی ِخودشیفته‌وار می‌گرایند.
ت: مثل ِخودزنده‌گی‌نگاری، شرح ِحال‌نویسی و ..
پ: این نوشته‌ها از آن‌جا که بنیادگرا هستند، خواندنی اند و نه نوشتنی! (بارت)
ت: مثل ِنوشته‌های جوانان ِچُس-‌قلم ِروشنفکر.


ث: آیا می‌توان به نیک‌بود ِتوده، باور داشت؟!
ج: ...
ث: آیا می‌توان به آن‌ها نزدیک شد؟!
ج:...
ث: چه‌چیز به سود ِماست؟!
ج: ما هیچ دعوی‌ ِبیان‌پذیر و انبوهه‌باوری در خویشتن‌داری‌ از توده نداریم.
ث: و ما به تنهایی محکوم می‌شویم در حالی‌که محاکمان نمی‌دانند این محکومیت، عین ِزنده‌گی ِماست!
ج: هش! آن‌ها جور ِدیگری خواهند شنید!...
{صدای ِپای ِروان‌درمانان ِشکنجه‌گر از ورق‌خوردن ِبی‌خط‌‌ترین برگ ِذهن، شنیده می‌شود}



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر