۱۳۸۳ بهمن ۶, سهشنبه
کمی دربارهی دُژوارهگی روابط ِعاشقانهی امروز
{پارهی نخست}
- دوستی، زیباست. اما به خاطر داشته باشیم که امر ِزیبا همیشه آن-جاست: بیواسطه، در دوردست و در حضور یک غیاب. {این به معنای این نیست که دوستی وجود ندارد! بلکه...}
- «من، با او که شدم، نیمهی دیگر-ام را یافتم». هرروز، در بازار، چنین جملهی وجدانگیز و حسدآوری(!) را از زبان ِکوچک و بزرگ میشنویم. جملهای افلاتونی و مؤمن نسبت به امکان ِوجود ِکمال، رشد، خیر، ثواب و لذت در عشق ِاروتیک (ضیافت ِافلاتون). مَطلَع ِاین جملهی دلنشین این است: "من"! و این مطلع بازگوکنندهی حقیقتیست که باید مراقباش باشیم! حقیقتی که نزد ِشعور ِسست ِانبوهه، پس ِپشت ِالگوی فریبندهی بازار ِروابط ِعاشقانه که داد ِخلوص و سرهگی سر میدهد، غایب است و زیر ِلایهی سرخ ِمعجون ِگفتمان ِعاشقانه، زیر ِپردهی زمخت ِآرمان ِربانی برای همیشه غایب باقی خواهد ماند( این غیبت به صلاح ِبقای گونهی ِانسان است!). حقیقت، از بنیاد ِعشق میگوید؛ از "من-داشت"، از منیَت، از ذات ِخودمحورانهی هر رانهی اروتیک!..
- این انگاشت که عشق ِاروتیک، متعالیست خطاست! خطایی همقدر با هر انگاشت ِارُسگریز و ترسان ِعشق! خطایی از نوع ِآن خطاهای همهگانی و همیشهگی (یعنی خطایی درستنما). عشق ِاروتیک، مالکیت است (برای مرد:جسم و برای زن: قلب {توجه کنید که مالکیت ِدومی گرایش به این دارد که خود را با بهره از نامهایی چون فداکاری، دیگریخواهی و .. لاپوشانی کند. برای عریان کردن ِاین دروغ کافیست به خداپرست و شهید بنگریم و به زن و خاصه حالت ِهمیشه آستانهگی عشق-نفرتاش). این مالکیت را بردارید و از عشق چیزی نمیماند جز یک بو! ذات ِعشق، خودپرستی است {و این ذات شاید تنها زمانی رخنمایی کند که عشقورز در دوگانهگی ِعشق و نفرت وانهاده شود!}. و هر نوشتهی خوب که صادقانه از عشق میگوید، نه بر ضد ِعشق که بر ضد ِداعیهی برینبودهگی ِعشق، بر ضد ِآرمان ِدخترانهی عشق (زندهگی=عشق ِدوجنس) سخن میگوید (کوندرا). {البته چه سود؛ چون این نویسندهگی چوب ِمدرنبودن و پاداخلاقگراییاش را میخورد و اغلب به عنوان ِپدیدهای غیر ِاخلاقی دور انداخته میشود (چون پاسدار ِآن آرمان نیست و در اصل یعنی هرگز عاشقانه(؟) نیست) و خوشگلانگارانی چون بوبن، یا خودآزارگرانی چون فرخزاد اند که کلیت ِگفتمان ِعاشقانهی جوان را با با آرمانگراییهای زنانهی خود میسازند؛ این گفتمان بیمار است: خوش/بدبین، هیجانی، زودگذر و یکسره عاری از جدیت ِعشق!
دو شخصیت، در شکوهیدن ِمرزهای ِظریف ِجهانهای یکدیگر دوستی میکنند. آنها تنها با حفظ ِجهانهای خویش میتوانند به همدیگر نزدیک شوند. چرا؟ آیا آنها از تسهیم ِروان میترسند؟! خیر! آنها هم از زیبایی ِهمجهانیدن آگاه اند. آنها هم درهم شدن ِافقها را دوست دارند ولی پرسش ِآنها این است؟! آیا امحای ِشخصیت به بهانهی نزدیکی، آیا بلعیدن ِفردیت ِیکدیگر به بهانهی صمیمیت، سنجهی نزدیکیست؟! آیا از یا آیا اینگونه نیست که تنها خود-داران و فردیتهایی که با فروزهی خاص ِذهنشان منشمند شدهاند، میتوانند دوستی کنند؟! {جریان ِکلیتگرا و فراشد ِتمامیتخواهی که منش ِروشن ِزندهگی ِمدرن ِماست، علت ِاصلی ِآن چساندیشیها دربارهی ذات ِدوستیست. "همه، یکسان اند." در ایران، اصطلاحهای مردانهی زیادی در تأیید این نکته داریم: بامَرام، خاکی، با معرفت، یار ِجونی و ازینجور لقبهای برازنده.. وجود ِاین اصطلاحها را دست ِکم نگیرید! {به قدرت ِنام ایمان بیاورید!}. کلیت ِروابط ِما (مدرنهای عقبمانده) در پی ِروحیهی هرزهی تودهباورِ دموسباز بیمارگون شده! شما نباید شخصیت داشته باشید! باید مانند ِدیگران باشید (یکسانسازی، برابری): پاک از آلودهگی ابهام، پیچیدهگی و فردگری! براق، ساده، در حد ِعروسکی با واکنشهای معمولی و پیشبینیپذیر، یک انسان ِکوکی، یک انسان ِبیروح (داشتن ِروح، گناهیست که انبوهه هرگز بر شما نخواهد-اش بخشید)! در عشق ِاروتیک ِامروز هم، رواندرمانگران ِهرزهروحی که وظیفهی درمان ِروانگسیختهگی ِمن و شما را در کمال ِخیرخواهی با سخنرانیهای جذابشان در تلویزیون به دوش میکشند، با اندرزهای دموکراتیک ِخود، رمز ِبهبود ِدوهفتهای را در وانهادن، سبکسازی و خالیشدن از هر انگیزهی جدی میدانند. و خوشنامترین و آسانترین راه ِاین خودوانهادن چیست؟! آری، عشق، عشق ِامروز، عشق ِمنحط، سزاوار ِروح ِمنحط!}. آیا دوستی بدون ِدشمنی ِمثبت (درگیری، برخورد و رشد: دیالکتیک ِدو ذهن) دوستی است؟! خیر.. و عشق، از این دوستی چه دور شده! عشق ِخستهگیدَرکن ِمرد و آسایشطلب ِزن چه از این دوستی دور است! دوستی را هرگز بدون ِسختی نباید خواست و عشق، تنها در راه ِوصل (عشق ِپیشا-دیداری) واجد ِآن سختی ِزیباست! عشقی که همهگان، به خطا، سختیاش را خواست نمیکنند؛ و اینچنین با اثبات ِاصل ِشتاب، غایت، آسایش (سه اصل ِبسیار مدرن ِحاکم بر زندهگی)، کل ِزیبایی ِبرآهنجیدهاش را نا-بود می کنند، نادار ِسختهگی بایستهی دوستیست.
لتی برای نگارهای ننگاشته:
مهم نیست که او چه اندازه پرهای خود را به آهنگ ِآب ِاراده جلا دهد؛ به زودی با ستهم ِهمیشهگی ساعت، رشتهی آهنگ ِپرواز-اش میگسلد و بلندای ِنو( ُ یا َ) ردیدهی هوس، دگرگشتهی ایستگاه ِپروازی میگردد به پرتگاه ِنیستی! شکست! او آموختهی زیستن ِشکست و قصدگر ِکوششیست دگرباره با آگاهی از شکست ِپسین! او فرهیختهی درس ِزندهگی با ساعت است: همیشه دور از خود باش!
Ridete puellae ridete
!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر