{پارهی دوم}
دخترکی که آهنگ ِساعتاش به وعدهی دیدار کند شده بود با پروانههای نوزاد ِقلب صورتیاش آرامانه در دل میرقصید. او خبر ِتازه را نشنیده بود! پیک ِاین خبر، کمی پس از پیکی که مرگ ِخدا را خبر داده بود، رسیده و بسیارانی چون این دخترک هنوز این خبر ِمرگآلوده را نشنیدهاند. "خ"، دخترک را دید و به شادی ِنادانیاش لبخند زد و زیر ِلب پیش ِخود گفت: چه راست گفتهاند که بیخبران بس آسودهتر اند.
بهترین نمونه برای فهم ِعشق ِاروتیک، عشق ِربانیست. جایی که ایزد در مقام ِزایگر ِِمطلق ِعشق، آنبالا (در اوجی همتراز با اوج ِعاشق ِراستین) نشسته! و قدیسان و نزدیکان ِدرگاه ِعشق ِمطلق، نیز در حکم ِدوستداشتنیهای عَسَلین ِبارگاه که اغلب، زیبارو و نرمخود و مهربان اند و خوشایند ِبسیارگان. ما، چنانکه هایندهی عشق ایم (و نه نافیاش)، نیایش ِربانی را هم نفی نمیکنیم؛ اما در اینجا، در بستار ِعشق ِربانی نیز، باز میتوان ایدهی "حُب ِبیواسطه" و ایدهی "توسل" و "معصومیت" را همچون ِایدهی خلوص در عشق ِاروتیک گایید. {مسیح، سامی بود و سامیان همه سیهچرده و تیرهچشم بودند؛ اما کلیسای ِباروکی با دانست ِکارکرد ِجذب ِشهوت در کردمان ِدینی، مسیح را دیگردیسه کرد و.. ِ همه میدانیم که اشک ِزنی که به پای چنان تمثالی زانو میزند چهاندازه همجنس ِاشک ِمالیخولیایی ِیک نو-بیوه یا یک نوجوان ِنوبالغ ِنوعاشق است! باری، هردو ابژهی عشق ِخویش را گم کردهاند. چنین کارکردی را در آموزههای شیع/ای که بسیار مسیحیوار اند نیز به آسانی میبینیم: مظلومیت، مستضعفان، شهادت، ایثار و.. این آموزهها همه جاذب ِلیبیدوی مؤمن اند، همه آرامنده و ایمانآورنده و خالص(!)اند! همه متعهد اند!}. ایزد، همچون طبیعت، همیشه ابژهی برازندهای برای عشقبازیهای پارانوئیک بوده. ابژهای همیشه ثابت، نا-درشونده، دگرناشدنی و مطمئن! و مگر روح ِعاشق از عشق ِاروتیک چه میخواهد؟ آرامش، سرپناه، آغوش و اطمینان!
ناسازوارهگی ِهمیشهگی عشق چیست؟ آن ناسازهگی که از تردید ِعشق برمیگذرد. روان/تن؟! من/تو؟ چوک/شرمگاه؟ زن/مرد؟ خیر.. عشق، حقیقتی درونآختیست. حالتی اگزیستانسیال و اصیل در هستن. این حقیقت، آنگاه که به زور ِکارکردهای اجتماعی انبسته شد (به زور ِقرارداد ِاجتماعی، تعهد ِزناشویی، سن، و..)، دژواره میشود. ما، امروز، همهگی در درون ِاین دلالتهای اجتماعی غرق ایم. و عشق ِامروز، جز ناحقیقتی دژآگین که مانند ِچهرهی هر شهری مالامال از .بلاهت و هرزهگیست چیزی نتوانست بود! در اساس، شبکهی فروبلعندهای که دلالتهای زندهگی ِتودهای ما را ساخته و اقتصادشان را اداره میکند، شبکهایست تهی از ذوق و بازی؛ هراسان از مرگ و بنابرین لیبیدوییک ِروغنی! در این شبکه تعهد ِاجتماعی بهراحتی جایگزین ِایدهی وفا {ی مارسلی} میشود. دیلدوی قرمز به جای ِگل ِسرخ مینشیند و شهوتبارهگی موسیقی ِپلشت و رقص ِکثیف و اطوار ِبدن ِعاشقانه بهجای شادمانهگیهای جشنوارهی نیرومند. سخن کوتاه، یعنی: عشق در تنهایی، در آن لحظات ِپاسداری از نه-داشتن ِیک دیگری، اصیل میماند. اینگونه، عشق نام است و هرگز خواندنی نیست؛ ورزیدنی نیست! عشق، حضور ِگزاف ِغیاب ِیک دیگر-بودهگیست که غیبت ِحاضر-اش تمام ِجهان ِتنهای فرد را از فشار ِبیامان ِهستومند ِآستانهی تردید/ایمان میآگند. باری، اشتباه نکنید!، هستی ِعشق در نیستی است. تاناتوس همیشه ارُس را پیرامیگیرد.
نأیید ِبودن ِیک دیگری، فشای ِپاد-هرروزهگی، اندوه ِعاشقانه (اندوهی بیدلیل، بایسته و خواستنی که به اندوه ِهمیشهگی اندیشنده میماند: اندوهی آبستن ِشادی)، ناسازهگی ِشگرف ِعشق/نفرت (از آن تاسازههایی که یک هستندهی اصیل همیشه به بردازشاش سرگرم است! :انرژیگیر و پزانندهی روح)، همراهی ِامید و تردید (ناسازهای دیگر، بازهم خواستنی از سوی یک ارادهی نیرومند)، سیریناپذیری ِهمباشی (نه در حکم ِنیاز به بودن ِدیگری؛ بلکه در حکم ِبازی، در حکم ِجدیت ِانکارناپذیر ِهمزبانی)، ... بنگریم! اینها همه نشانگان ِوجود ِنیرومندی ِجان اند. جانی که در دشوارترین گاه ِدوزخیناش میگوید: «مرا نیز عشق ِابدی آفریده» (دانته). این نیرومندی امروز کجاست؟!
دوری از روابط ِعاشقانهی امروز، دوری از عشقیست که صورتی شده؛ عشقی که آرمانگراست و خوشبین و خودفریبزن و پرمدعا و الهی و (بنابراین) بسیار هرزه؛ عشقی که به تکامل باور دارد؛ عشقی نزدیکبین (زنانه) و مستکبر (مردانه)؛ عشق ِیزدانی (عشق ِسست، عشق ِیک گدا)؛ عشق ِبیخودکننده و شخصیتزدا (ما باید بهسوی هر سخن که رابطه را در حل-شدن و بیخودشدن تشریح میکند، تیر ِستیزهبار ِتردیدمان را پرتاب کنیم)؛ عشقی که بهآسانی میتواند در حد ِفرافکنی ِیک کمبود، یک بیچارهگی، یک پارهگی در روح، متهم شود!.. حساسیت ِنیک نسبت به رابطه، اینکه رابطه برای ما همچون تجربهی زیسته و زیستنی اندیشگون است، ما را از عشق ِامروز دور میکند! {این درست عکس فهم ِبسیاران از ماست!}
عشق! عشق ِناب! آری هست. اما در آن ِبیزمان ِرخداد ِعاشقانه: لحظهای خالی از دلالتهای جنسی و اجتماعی؛ لحظهای نابهگاه و ناخودآگاه؛ لحظهای بیدرنگ و سپنجین که از بیداد ِهمیشهگی ِامر ِتنانی میگریزد؛ در همیشهگی ناپای ِنخستین نگاه. نارسیسوس، در عشقاش این لحظهی ویرانگر را زیست. اشتباه نکنیم! او عاشق ِ"من"اش نشد!، او تنها به "خود"اش رسید ( و عشق ِناب همیشه این زیبایی را دارد که در اوج، در لحظهی رسیدن نیست/هست شود!). زیبایی ِنگاه، و سپس مرگ ِزیباتر ِ"من"ای که در خود غرق شده! عشق ِناب این چنین "آنی" است؛ و یافتن ِدیگربودهگی ناب که همیشه تنها در غیاب ِدیگری ممکن میشود، اینگونه خطیر و زیباست!
افزونه در واسرنگش ِاین دو پاره:
- عشق، هستی ِورا-زبانیست که به قلم نمیآید. این دوپاره، پیشدرآمدی خام برای نمایش ِدژوارهگی ِعشق ِاروتیک بودند و بس!
- تنآوردهگی عشق، در گزیننویسیست و ایندو پارهی پارهپاره که عاری از همدوسی ِبایستهی هر پارهنویسی و سادهگی و فراپیچندهگی ِگزینگویه اند، حَمال ِنمایش ِنحس ِبار ِاجتماعی ِارس ِامروز اند و دیگر هیچ!
- پارههایی که اینجا و آنجا از عشق میخوانیم، همه از نبود ِچنین نمایشی رنج میبرند (مثل ِهر فیلم ِرمانس، هر رمان ِپرفروش و خواندنی!)؛ آوردن ِاین نحسی، پرستش ِرئالیسم نیست؛ بلکه عین ِعشقورزیدن به رخداد ِعاشقانه است (چون در آن معشوق و خلوص در ستیزهای نیک ویران میشوند، غایب میشوند و اینچنین و تنها اینچنین خویشتن ِعشق مجال ِهستندهگی مییابد).
- گزیننوشتهها بسیارند اما آنها نوشتنی اند نه خواندنی ! درست مانند ِصفحهی سفید ِدفتر ِنت یک آهنگساز در آفرینگرانهترین دَم ِهنری: پر از آوا و غنوده در سکوت! صفحهای که باید سفید باقی بماند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر