۱۳۸۳ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

سپیده‌دم ِسپیدی



ما ناطبیعت‌گرایان، در نامیدن ِرنگ ِبرف، واژه‌ی "سپید" را به‌جای واژه‌ی "سفید" به‌کار می‌بریم! {چه‌که اگر کمی درنگ کنیم، درخواهیم یافت که رنگ ِبرف چه از رنگ ِپُررنگ ِیخچال و زیرپیرهن دور است!} در حقیقت، سپیدی، رنگ نیست! ورا-رنگی‌‌ست که هستی‌اش محدود به ابژه‌گی دیدمانی‌ نیست؛ هستی‌اش (هستی ِاین رنگ) با تمام ِحواس ادراک می‌شود {و چه‌بسا بویش ِاین رنگ، درکی حادتر از بینش‌اش در پی داشته باشد}. نقشی که بر اثر ِرویارویی با این ورا-رنگ بر ذهن زده می‌شود، پایاست؛ نقشی‌ست از جنس ِخاطره: که از لایه‌ی آگاه ِذهن می‌گذرد، فروتر می‌رود تا در ناخودآگاه ِروان جایگیر شود، این‌سان از ول‌انگاری ِحافظه‌‌ای که پایش‌اش به ماندگاری ِابژه‌‌ی دیدمانی‌ست می‌رهد و خودبه‌خود برای خود، نزد ذهن، پایا می‌گردد. سفیدی فانی و سپیدی پایاست نه همچون رد ِرنگی نگاهیده، که همچون زیستی زیسته. اولی، رنگ‌رفته‌گی ِپُررنگ ِرنگ است {از جنس ِرنگ‌پریده‌گی ِحس ِیک دیوار ِسفید، از جنس ِبی‌حس‌شده‌گی ِباکره از فرط ِدیدن)، و دومی یک "هستا"ست همیشه در حال ِشکفتن، پُراپُر از زنده‌گی.

"کوره‌راه ِجنگلی" ِهایدگر، راهی‌ست روشن‌گشته از منش‌مندی ِتارون ِخُرد-بارقه‌‌ای که از لابه‌لای ِشاخسارگان سوسو می‌زند. الثیا آشکارگشته‌گی چیزها بر اثر باش ِچنین جای‌گاهی‌ست! با درک ِاین روشن‌گشته‌گی و با فهم ِامکان ِاین "گشته‌گی" در بستر ِژرف ِهستی ِتارون، جهان ِبرف را می‌توان چونان جهانی رخشان در عرصه‌ی تارونی ِزیست ِسپید ِزمستان اندیشه کرد. در جهان ِبرف، سپیدی ِبرف و سپیدگانی ِبارش ِبرف، رغمارغم ِرویه‌ی سفید و دیداری‌اش، دمادم دیده را سرگشته می‌کند تا زیبایی ِاصیل ِسپیدی و ابهام ِمفهوم ِورا-رنگ‌بوده‌گی‌اش اثبات شود. سپیدی، در کنه ِدیده‌ی سرگشته، آرامشی پایمند را بن می‌بخشد؛ آرامشی که رنگ (خاصه رنگ ِسفید) هرگز قادر به گزاردن‌اش نیست؛ رنگ‌ها همه انگیزاننده‌ی میل اند، اما این میل بدون ِهم‌باشی ِاندیشه هرگز به سرحد ِاشتیاق نمی‌رسد (اشتیاق، میلی‌ست که در خواست‌اش پوییده و حال در پویش‌اش به آرامش رسیده). بازی با رنگ‌ها، نگاه‌کردن و نگاه داشتن ِ"شدن" و مرگ ِرنگ‌ها فرازبرنده‌ی میل به‌سوی اشتیاق‌ اند. زمستان، پس از پاییز، سوررئال‌ترین فصلی‌ست که بایسته‌گی چنان بازی و چنان نگاه-داشتی را می‌داند {: بارش، بازی ِمرگ است که آن‌به‌آن زنده‌گی را می‌هاید. ریزان ِبرگ، بارش ِبرف).

چشم ِاستتیک و البته نا-مدرن، که طبیعت ِطبیعت را ویران می‌کند، دیدارگر ِبازی‌ست. برف، برای این چشم، یک هستی‌ست که پهنه‌ای فراختر از زمین‌چهر ِبرفی را پیرامی‌گیرد. اشتیاق ِاین چشم در پیکر ِطبیعت ِطبیعی نمی‌گنجد. باری، طبیعت، در نبود ِتخیل ِآزادی که آن را می‌شکوهد هیچ است!...

خشونت ِبرف، از گونه‌ی خشونت ِزیبای ِهر چیز ِزیبایی‌آفرین است. روُیه‌‌ی این خشونت، سرد است و پوست و ذهن را می‌وزاند. درون‌اش اما گرمایی امن نشسته که پوست و چشم و ذهن را به باشیدن در باش‌گاه‌اش فرامی‌خواند. برف، پوستی که خواستگار ِچشیدن ِامنیت و گرماست را می‌بایاند تا نخست سوزش ِسخت را برتابد و سپس آسایش ِگرم را از آن ِخویش سازد. متن نیز، متن ِگزنده و شاخ‌دار و شریر و ستیزه‌گر نیز با تنی خاردار، ذهن ِخواننده را خون‌آلوده می‌کند. خوانش جز این چیست؟! جز این که گرمای خون ِذهن خوانش‌گر به سرمای ِخار ِسخت ِتن ِمتن بیامیزد و این چنین آغوشی سرخ و دل‌افزا برای خوانش فراآورد. نیوشنده‌ی خون‌ریز، می‌خواند و در سپیدی آغوش ِمتن خون‌پرورده، گرم، می‌آساید! {چنین خوانشی را چشیده اید؟!!!}

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر