۱۳۸۳ اسفند ۷, جمعه
Vademecum, Vadetecum
{به یاد ِکاوه}
«انسانها همه با مخدر زندهاند؛ یکی با پول، یکی با زن، یکی با شعر، یکی با کار، یکی هم مثل ِمن با علف! جالب اینجاست که کاپیتالیسم ِکوفتی، به مخدرهای مرسوم ِآن آقایان و خانومهای شیک، "مواد" نمیگوید!! همه مواد مصرف میکنند، مگر نه؟! انسان سروکار-اش با ماده است و بس! باقی چیزها فقط بوی افسانه میدهند! مخدر من از مخدر شما خیلی اخلاقیتر است!»
« از این رنگها، این سروصدا، این آلایش ِدیداری-شنیداری، این چهرههای پلاستیکی که در توهم ِزیبایی از شدت ِحرص، زشت و هیولایی اند، این ازخودبیخودبودنها،، شهرنشین مینالد که آزردهاش میکنند! غافل از آنکه افسردهگی گاه و بیگاهاش از کمبود ِهمین همهمه است، همهمهی برق و ماده؛ بدون این غوغا، بدون ِبازار او میمیرد. انیما {Aenima}یاش چنان چاق و پوست ِرواناش چنان بدریخت شده که بی بازار میمیرد.. سکوت و تنهایی، زمان ِجان کندن اوست، به قول ِتو سگساعت ِاوست؛ پاچهاش را میگیرد؛ جلویاش میشاشد، چیستی ِواقعیاش را نشان میدهد، و آنوقت حقیقت ِسیاه ِزندهگی پلشتاش خورهی نگاهاش میشود! - نگفتی بودی؟! هار هم که هست این سگ!»
پشت ِتپش ِِالتهاب ِهرخیابانی، چهرهاش ،ژولیده میتپید تا گسیختههای روان ِمستحیلاش را در نگاهی بیرحم جمعوجور کند. او وجود ِآگاهی ِپارهپاره را بهخوبی فهمیده بود و شاید به همین دلیل نوازش ِچشمان ِآراماش بر لمس ِبیننده، از ستهمگنی ِچهرهی تکیدهاش میکاست.
« همیشه راه ِفراری هست. میدانی چهقدر انسان ِامروزی در پیداکردن ِگریزگاه از اخلافاش جلو افتاده؟! خیلی. چون، اصلن، پیشرفت و خوشبختیاش را همین گریزگاهها، امنیت، بیمه، خانواده، رمان، تلویزیون و اینجور چیزها تعریف کردهاند.
جامعه، مستبدتر از هر سالاری دیگریست. روحات را از آن خویش میکند، فریبات میدهد که به بهانهی حفظ ِبستهای همیشهلرزاناش {بستهایی که اگر باریک بنگری، پیوند ِدستهای "ما" نیستند!} با نام ِآزادی و برادری فداکاری کنی؛ در نهانجای اما، فردبودهگیات را به تیمارستان میفرستد؛ تو عاری از درون، خواسته میشوی، اگر درونی داشته باشی انبوههی کینستان در نهان، آرامآرام افسردهات میکند، جانات را میگیرد! ..
«کافیست خویشام را به من بدهی، خویشات را هم پیش ِخود-ات نگه داری؛ بعد، به هم کمک کنیم تا این خویشها با هم حرف یزنند. اگر چیزی نشنیدی مأیوس نشو! چون گفتگوی خویشها شنیدی نیست! شاید خوبیاش هم به همین باشد. ها؟»
در رابطهی ملموس (میتوانم این تعبیر را به کار ببرم؟!) با انسان، برخلاف ِرابطه با متن، عرصهی داد-و-ستد ِانرژی، میدان ِگفتگو، بهگونهای وحشتناک و مضحک محدود است. باید پذیرفت که انبوهه بوطیقا ندارد! و تنها راه ِخواندن ِانبوهه، وادادن ِتام ِروح به هرزهگی ِبویناک ِشهوت ِیکسانانگاریست.
« من، بوطیقای تو را درک نمیکنم اما همیشه از خواندن ِنوشتههای "نوشتنی"ات شاد میشوم. میدانی؟! تو با تنات مینویسی و این هنگام ِخواندن، سادیسم ِظریفی را به ذهنام میریزد؛ سادیسمی که به دنبالاش احساس میکنم میلام آزاد شده، سبکتر میشوم. بهحق که سرخوشی ِخُردشدن زیر کوبشهای مهربان ِواژه را فهمیدهای! مثل ِاخوان ِبزرگ...»
منتقد کیست؟! نشخوارگری که معنای ِنیچهای نشخوار (=گوارش؛ خوانش ِآهسته و ژرف و سختگیرانه) را نفهمیده. منتقد، شیفتهی درازی ِجمله است؛ گاهی هم از حدت ِضعف ِبنیه (میل) ِذهن، با فخری که هرگز اندازهاش نیست، کوتهنویسی میکند (در این کوتهنویسیهای نخوتبار و مبتذل هیچ نشانی از گزینگویهواری و دقت و گرانمایهگی ِفشردهنویسی نمیتوان یافت). منتقد به کتاب زنده است. او از نوشتار دور است. او از شادی ِنوشتن و "خواندن ِنوشتن" چیزی نمیفهمد؛ چون بهتنهایی اندیشیدن را از یاد برده...
«می دانی شهر به چه زنده است؟ : به شهوت ِما، به روانگسیختهگی ما، به پولبازی ِما، به بیهوشی ِروزانهی ما، به روزمرهگی ما، به آرایش ِما، به مصرف ِما، به خرکاری ِازخودبیگانهی ما، مرگ ِتدریجی ما»
فراموش کردن ِخود و جهان، شکستن و خوارداشت ِهردو تا فهم ِسختگیرانه از زندهگی ِناسازوار ِمدرن. او قدم ِنخست را برداشت اما شاعرتر و شرقیتر و بدبینتر از این حرفها بود که ذهن ِپارهپاره را در ادراک ِتناقض ِدرونباشندهی گشتالت ِمدرن پرورده کند، تا جهان را از آن ِخود کند، تا فیلسوف شود!
«یک روز گدایی را در حال ِسرفیدن دیدم، چسبناکی ِخلط ِسینه در سرفهاش، چسبناکی ِمشمئزکنندهی زندهگی را به سقف ِدهان ِآگاهی به یادم انداخت. خیسی ِخشن ِصدای سرفهاش مرا تحریک میکرد که انبار ِقیر ِشکم ِذهن ِخوشبینام را همانآنجا بالا بیاورم. من همیشه سارتر میخوانم، میدانی چرا؟ چون او مثل ِشماها هستی را بزک نمیکند. زندهگی چیست؟! جز شهوتی کور، جز خلط ِگلو، جز خُلطه، جز بادِهوا .. با این حال، من به بازی ادامه میدهم!»
نیستانگاری بیحیاست، نیستانگاری دَر نمیزند!، در نزده وارد میشود، بیاجازه و بیروا، روح ِاندیشنده را در بزنگاه ِخستهگی آزار میدهد. او نیستانگار بود اما نیستانگاری فعال، خودآگاه در نیستانگاریاش. نهگویی را خوب آموخته بود اما آریگویی ِبایسته را نه! هایش ِتجربه و ارزداشت ِشکست تنها در همآمیزی با قمار ِاستتیک، هایندهی کل ِزندهگی است. گاهی باید خود را فریفت تا سرپا ماند؛ باید بردبار بود تا گاه ِفریفتن ِزندهگی فرارسد و آنگاه گیساش را گرفت و پیچاند و از آن ِخویشاش کرد؛ آنگاه نگاه ِما، تناقض را، نابهگاه، بهیکباره در لحظهای بکر نیست میکند. مسئله چهگونهگی ِزیست نیست، مسئله حتا چرایی ِزندهگی هم نیست؛ مسئله، فهم ِاینهمانی هستن و نیستن است نه در معنایی سارتری (تحقیر ِهستن) در معنای بازاندیشی ِمصدر ِهستن/نیستن و شکستن ِدوگانی وجود و عدم. خواهینخواهی میل، میل میکند، آزاد است تا ورای لذت رَوَد و در خواست ِمرگ (خواستی که در اندک فرازناهای دنج ِزندهگی نمایان میشود) چندباره بازآفرینی شود. خواهینخواهی، آزادی ِهستن، همان نیستن است و...
او از بازیکردن خسته شد، شاید چون هیچگاه پذیرای اصل ِبازی نشد: باور به بخت و عشق به باخت.
برای علی.د
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر