{در واسرنگش ِپاری دیگر از دردنویسیهای معمول}
صفحات ِبراق ِبلاگها، مثل ِهر نا-مکان ِمدرن ِدیگری، آوردگاه ِشایستهای برای برخورد (نه در معنای رویارویی و رقابت؛ کمی گرمونرمتر: آشنایی شاید..) عقدههاست. روان-افگارهایی که همه حاصل ِرنجمندی از "ناخرسندیهای تمدن" و نه-بود ِعشق و انسانیت و مهر و وفا و دین و خدا و ازینجور چیزهای خوب(؟) اند در صفحات ِدیجیتالی به خواندن ِزخمهای همدیگر میپردازند، و گاهی پوست ِنمکسودهی خود را به زخم ِهمدگر میماسند ( اشتهار ِ ایرانیان را فراموش نکنیم: خونگرمی و مهماننوازی و زودجوشی و دشمنتراشی و کینهخواهی سومی: زیر ِاین اشتهار، قلمهای رنجور درگیر ِتعارفها و ماچوبوسههای آبدار و حالبههمزن ِ فارسی میشوند: میانمتنی (Intertextuality) از نوع فارسی: حمایت ِفامیلی، خواندن ِدوستان ِهمیشهستودنی، کاهلی در خواندن ِهر متن ِبیگانه و سخت! اخخخ) خب! در اینکه تمام ِاینچیزها خوب(؟) هستند حرفی نیست!، حتا در اینکه این روزگار، روزگار ِفترت ِنیکیهای ازلی است هم حرفی نمیتوان زد! با بادکنکی که از جیغ ِاحساسکهای آنی پُر شده باشد، نمیتوان نوشت؛ انگشتان ِیک نویسنده، به سنگینی ِثابت ِقلمی که ثبات ِروانیاش را از شخصیتی در-خود-نگر، درونگرا و خویشکاو و ویرانگر مایه میگیرد، خو گرفتهاند (باید بگیرند!). امروز، نوشتارگان ِما از کمبود ِموسیقی، دچار ِرنجی دردبار شده. نوشتن ِشوریدهگیهای زنانه، صریحگوییهای مبتذل، نوشتن ِافسردهگی و حسرتزدهگی، نوشتن ِاین بینظمیهای روانیست که پیکرهی ادبیات (بهویژه، شعر) را پوک کرده. ناخرسندی ِدرونی نویسنده از چیست؟! این پرسشیست که هر آشنا-به-قلم ی پیوسته از خود میپرسد {و نویسنده به پایداشت ِاندیشگرانهی چنین پرسشهاییست که جوان میماند}؛ بیشتر بهفور پاسخ میگویند (شاید از خستهگی! از نبود ِماتریال! بدی ِهوا! بههمخوردن ِقرار!..) و در برابر، دیگرانی هستند که ژرفکاوانهتر، برای درک ِچیستی آن ناخرسندی به قلم ِخویش بازمیگردند، میخوانندش (شاید زالویی، پریوشی، جنی چیزی جوهرخوار ِقلم شده)، و خواندهاش را مینویسند! قلم، اینهمان ِروان است، نه سخنگوی آن؛ قلم ِیک عاشق ِراستین، هرگز قلمی افسرده و شکوهگر نیست؛ چنین قلمی تراوندهی نیرو و زندهگیست و میدانیم که نه پیشداوریهای زیادهی قلم ِزنانه (قلمی که تنها در مورد ِیک چیز میتواند بنویسد، جهاناش یک چیز است، چیزی از نوع ِایمان، عشق ِافسرده، عشقورزی همچون نیایش و..) و نه هرزهنگاری قلم ِمردانه (قلمی بیادب، زمخت و سرد که به بهانهی استعاره، شهوتنگاری میکند، قلمی در بند ِقدرت و ناتوان از رقصیدن)، هیچیک دروندار ِآن نیرو و زندهگی نیستند! همه مینویسند، و به لطف (و نیرنگ) ِاین زندهگی دموکراتیک همه مجاز به نوشتن اند. اما ما (به عنوان ِافرادی که به خمیره باور داریم!) رسالت داریم نسبت به درافتادن در توهم ِنویسندهگی هشدار دهیم، هم خویش را و هم دیگرانمان را! بهمثل، نباید از یاد برد که: نویسنده ( هرکس که نوشتن را پارهای ضروری از زندهگی میداند) باید بیاموزد ناخرسندی گاهبهگاه از نوای نوشته نباید به قطع ِنوشتن بیانجامد؛ بدینمنظور او میبایست با مفهوم ِدرنگ، لاسههای دیداری با کاغذ در این درنگ (خطخطی)، بازنویسی ِخط ِبالا (روغنکاری ِمنظم ِذهن ِمعطوف)، و از اینجور کارها که بهظاهر ربطی به نویسندهگی ندارند اما منشنمای جهان ِنوشتاری ِخاص ِنویسنده اند! نباید از یاد برد که: هرکس، اسلوبی ویژه دارد، اما همه ذوق ِدرک ِبایستهگی ِپاسداشت و نگهداری از این اسلوبهای ناخودآگاه ِشخصی را ندارند؛ و ارج ِنویسنده به قدرت ِدریافتن ِاین اسلوبها و در حقیقت به خودکاوی فرا-روانشناسانهی خویش است!
شرح ِحالنویسی به جای شکستن ِخاطرات و بازآفرینی لحظات ِناب ِگذشته در قالب ِویرانی ِچهگونه-بودهگیشان!؛ استفاده از زبان برای تصویرکردن ِیک انگاره بهجای احیای ِیک بازنمایی؛ عرضهداشت ِصریح ِعشق و نفرت بهجای بهرهگیری ِاصیل از مَجاز ِقلم برای عشقورزی، بازی، و حتا لمس؛ واگویه بهجای تلاش ِارزمند ِذهن ِاز-خود-اندیش و... طرف ِنخست همگانیست، آسان است و پُرخواننده؛ در عوض، دومی هرچند خوانده نشود، رساتر نوشته میشود، آهستهتر نوشیده و بهتر گواریده میشود، پُرمایهتر عشق میورزد و ژرفتر میاندیشد. اولی خواندنی و دومی نوشتنیست!
روز و شبی که در میان میماند، چیزی نیست جز لغزش زیرکانهی قلم ِبیزمان بر سرگشتهگی بازیگوشانهی ذهن.
افزونهای پرت {به بهانهی چاپ ِکتاب ِ سخن ِعاشق ِبارت}:
مرد ِخرکار و جوان ِنشر ِمرکز، یکبار ِدیگر موفق به پسافکنی (از نوع ِقضای حاجت) ِکتابی دیگر از بارت شده! همه، این کارتپستالساز ِحرفهای را میشناسند: دستپروردهی سنت ِروشنفکری ِاحمدی ( او خرکاری و توَرُق و البته گستاخی در ترجمه/تألیف(!) را از او آموخته!)، پرمدعا (مقدمهی ترجمهی فرهنگ ِانتقادی یا لذت ِمتن را بخوانید، رماننویس (اخخخ، که حتا دوستان ِنزدیکاش را هم به سخرهگری واداشته!) و .. . کارتپستال ِاخیر (که گویا بسیار بهجا به دوستی(؟) هم تقدیم شده!) ترجمهی یکی از سختترین و پیچیدهترین کارهای بارت یعنی Fragments d'un discourse amoureux است که، همانگونه که خود ِمترجم در بعضی کارها از روی زیرکی نیز اعتراف میکند، بهواسطهی مضاعف بودن کار ِبرگردانی (ترجمه به فارسی ِنسخهی ترجمهی انگلیسی ِمتن ِفرانسوی)، در آن از زبانآوری ِیکه و نوی بارتی دیگر چیزی باقی نمانده جز خواهکاریها و طنازیهایی که مخصوص ِشخص ِمترجم اند. به این میگویند پُستکردن ِپستمدرنیسم به زبالهدانی ِزبان! نوعی جوانیکردن که نمای ِشیک ِفرهنگی هم دارد! چنین کتابهایی، از رنگپریشی ِجلد گرفته (صورتی، سبزآبی، زرد!!!) ، تا دلالتهای لیبیدوییک ِتقدیموارهگیها و کلاف ِنا-جور ِخودافزودنیهای نامجاز و شتابزده، موضوع ِخوبی برای پدیدهشناسی ِآسیبشناسانهی کتاب و ترجمه و روشنفکری ِامروز ِایران هستند!
نشر ِمرکز اگر اقبال ِجای-گاهی داشت، میتوانست ابژهی خوبی برای نقادیهای ضد ِبازاری ِبارت هم باشد..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر